پارت ۳۰ (برادر خونده)
-دستشویی 😊 سانی:دروغ حالا کجاست این دستشویی -یکیتو راهم هست تونگران نباش سانی:اوکی تو دلم یه چیزبود همش میخواستم یه چیرو از سانی بپرسم ولی جرعتشو نداشتم می ترسیدم دوباره ناراحت و غمگین بشه ولی باید از ش میپرسیدم چون دوستشم -راستی سانی میخواستم یه چیزی رو ازت بپرسم اون قضیه بابات چی شد سانی حالت چهره اش عوض شد و باناراحتی گفت :با بابام مخالفت کردم گفتم نه -خوب بابات چی گفت سانی:اون بهحرفای من اهمیت نمیده میگه باید کاری رو انجام بدی که میگم ولیمننمی خوام سورا .سورا من نمی دونم چیکار کنم نمی خوام با اون شخصباشم سانی بابغضیکه انگار تو گلوش گیر کرده بود ادامه داد:من نمیدونم چیکار کنم سورا نزدیکش رفتم دستاشو گرفتمو گفتم سانی تو نباید گریه کنی تو خیلی قوی ای پس نباید گریه کنی سانی:سورا من زندگیم خیلی بده بابام به من اهمیت نمی ده اون حرفای خودشو فقد باور داره با اخم بهش نگاه کردمو گفتم - تو نباید اینقدر ناامید باشی به من نگاه کن تو از پسش برمیای . سانی با چشمای پرراز اشک سرشو تکون دادو گفت ممنون که اینارو میگی سورا با لبخند بهش نگاه کردمو گفتم -افرین بریم دیگه داره دیرمیشه
بالاخره بعد از این همه گشتن یه سرویس بهداشتی پیدا کردم سریع وارد سرویس بهداشتی شدمو لباسمو عوض کردم فرم مدرسمو تو کیفم گذشتم به عقربه های ساعت مچی دستم نگاه کردم کم کم داشت دیر میشد باید سریع خودمو به کمپانی برسونم وقتی رسیدم خانوم لی رو از دور دیدم که با چند نفر داشت صحبت می کرد اروم رفتم کنارش اونطور که میگفت امروزم کارا زیاده طبق معمول داشتم وسایل هایی که خانوم لی گفته بودو جمع می کردم وبالاخره کاری رو که بهم سپرده بودو انجام دادم خوب حالا باید چیکار کنم از زبان جونگکوک : وقتی غذارو تو رستوران خوردیم با جین و جیمین رفتیم کمپانی اونطور که میگفتن می خوان واسه کامبک جدیدمون ازمون عکس بگیرن کار گریم مون تقریبا تموم شده بود رو صندلی نشستم و گوشیمو در اوردم خوب تا الان که کار واجبی نیست یه دور گیم زدن چیزی نمیشه با حس اینکه یکی داره نزدیکم میشه بازی رو متوقف کردم تهیونگ :جونگکوک پاشو باید بریم -چی الان ! تهیونگ :اره پاشو بقیه رفتن چیکار میکنی -هیچی دارم گیم میزنم تهیونگ:پاشو بریم الان وقتش نیست -باشه بابا صبر کن از صندلی بلند شدم پشت سر تهیونگ راه افتادم سر صحنه عکاسی همه اعضا بودن از هرکدوممون با ژست های مختلفی عکس می گرفتن خیلی خسته شده بودم کلافه روی یه صندلی نشستم وای چقدر تشنمه از یکی ازکارکنا خواستم واسم اب بیارن بعد از چند دقیقه همون مرده با چند تابطریاب به طرفم اومدیکیشو بهم داد زیر لبیازش تشکر کردم
عکاسی از ما کم کم داشت تموم میشد و من بالاخره می تونستم برم خونه یه استراحت کافی بکنم از صندلیم بلند شدم می خواستم به طرف بچه ها برم ولی چهره یکی از دور خیلی برام اشنا بود شبیه سورا بود نزدیکتر رفتم تا ببینم خودشه یا نه هر جایی که اون میرفت منم به طوری که کسی متوجه نشه دنبالش می رفتم اون واقعن خود سورا بود ولی اینجا چیکار میکنه از زبان سورا : خانوم لی:سورا چیزایی رو که گفتم کامل نیست -عاولی من همه چیرو اوردم خانوم لی کلافه پوف بلندی کشیدوگفت:نه کامل نیست برو اینایی رو که میگمو بیار -چشم با دقت به چیزایی که خانوم لی گفته بود گوش کردمورفتم دنبال وسایل ولی من که فکر می کردم همه چیرو برده بودم ولی خانوم لی قشنگ ضایعم کرد واقعن تازگیا خیلی حواس پرت شدم در اتاقو باز کردمو دنبال اون وسایل همه جای اتاقو زیرو رو کردم با حس اینکه در اتاق بسته شده باشه برگشتمو به پشت سرم نگاه کردم بلند گفتم شاید باد بوده بهتره نترسم ولی بدجور ترسیده بودم خواستم خودمو سرگرم کارم کنم ولی باصدای قدمای پای یه نفر که هر لحظه نزدیکم میشد اروم با ترس گفتم:یا خدااا --سورا تو برگشتم با تعجب به قیاقه ی حیرت زده جونگ کوک نگاه کردمو با لبخند گفتم:سلام جونگ کوک:سورا تو اینجا چیکار میکنی -تو خودت چرا اینجایی جونگ کوک:جواب منو بده سورا چرا مسخره بازی در میاری اینجا کمپانی بیگ هیته خندیدموگفتم:اوکی پس بدون منم اینجا کار میکنم
بالاخره بعد از این همه گشتن یه سرویس بهداشتی پیدا کردم سریع وارد سرویس بهداشتی شدمو لباسمو عوض کردم فرم مدرسمو تو کیفم گذشتم به عقربه های ساعت مچی دستم نگاه کردم کم کم داشت دیر میشد باید سریع خودمو به کمپانی برسونم وقتی رسیدم خانوم لی رو از دور دیدم که با چند نفر داشت صحبت می کرد اروم رفتم کنارش اونطور که میگفت امروزم کارا زیاده طبق معمول داشتم وسایل هایی که خانوم لی گفته بودو جمع می کردم وبالاخره کاری رو که بهم سپرده بودو انجام دادم خوب حالا باید چیکار کنم از زبان جونگکوک : وقتی غذارو تو رستوران خوردیم با جین و جیمین رفتیم کمپانی اونطور که میگفتن می خوان واسه کامبک جدیدمون ازمون عکس بگیرن کار گریم مون تقریبا تموم شده بود رو صندلی نشستم و گوشیمو در اوردم خوب تا الان که کار واجبی نیست یه دور گیم زدن چیزی نمیشه با حس اینکه یکی داره نزدیکم میشه بازی رو متوقف کردم تهیونگ :جونگکوک پاشو باید بریم -چی الان ! تهیونگ :اره پاشو بقیه رفتن چیکار میکنی -هیچی دارم گیم میزنم تهیونگ:پاشو بریم الان وقتش نیست -باشه بابا صبر کن از صندلی بلند شدم پشت سر تهیونگ راه افتادم سر صحنه عکاسی همه اعضا بودن از هرکدوممون با ژست های مختلفی عکس می گرفتن خیلی خسته شده بودم کلافه روی یه صندلی نشستم وای چقدر تشنمه از یکی ازکارکنا خواستم واسم اب بیارن بعد از چند دقیقه همون مرده با چند تابطریاب به طرفم اومدیکیشو بهم داد زیر لبیازش تشکر کردم
عکاسی از ما کم کم داشت تموم میشد و من بالاخره می تونستم برم خونه یه استراحت کافی بکنم از صندلیم بلند شدم می خواستم به طرف بچه ها برم ولی چهره یکی از دور خیلی برام اشنا بود شبیه سورا بود نزدیکتر رفتم تا ببینم خودشه یا نه هر جایی که اون میرفت منم به طوری که کسی متوجه نشه دنبالش می رفتم اون واقعن خود سورا بود ولی اینجا چیکار میکنه از زبان سورا : خانوم لی:سورا چیزایی رو که گفتم کامل نیست -عاولی من همه چیرو اوردم خانوم لی کلافه پوف بلندی کشیدوگفت:نه کامل نیست برو اینایی رو که میگمو بیار -چشم با دقت به چیزایی که خانوم لی گفته بود گوش کردمورفتم دنبال وسایل ولی من که فکر می کردم همه چیرو برده بودم ولی خانوم لی قشنگ ضایعم کرد واقعن تازگیا خیلی حواس پرت شدم در اتاقو باز کردمو دنبال اون وسایل همه جای اتاقو زیرو رو کردم با حس اینکه در اتاق بسته شده باشه برگشتمو به پشت سرم نگاه کردم بلند گفتم شاید باد بوده بهتره نترسم ولی بدجور ترسیده بودم خواستم خودمو سرگرم کارم کنم ولی باصدای قدمای پای یه نفر که هر لحظه نزدیکم میشد اروم با ترس گفتم:یا خدااا --سورا تو برگشتم با تعجب به قیاقه ی حیرت زده جونگ کوک نگاه کردمو با لبخند گفتم:سلام جونگ کوک:سورا تو اینجا چیکار میکنی -تو خودت چرا اینجایی جونگ کوک:جواب منو بده سورا چرا مسخره بازی در میاری اینجا کمپانی بیگ هیته خندیدموگفتم:اوکی پس بدون منم اینجا کار میکنم
۱۲۲.۰k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.