ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟡

شب*

ا.ت

رفدم برگه هایی که بابام گفته بود و به هوسوک بدم..
رفتم و در اتاقشو زدم..
هوسوک:بیا تو..
رفتم داخل.
ا.ت: برگه هارو واستون اوردم‌‌..
هوسوک:بدشون من..
دادم بهش..ی نکاهی به تمام برگه ها کرد و گذاشتشون توی پوشه..
ا.ت:خب..کاری ندارید؟من برم؟
هوسوک:چرا..دارم.
ا.ت:خب بفرماییید
هوسوک: اولا که مودبانه حرف تزن و راحت باش..دوما فردا دم پارک‌*** ساعت ۵ منتظرم..
ا.ت:چ..باش..ولی میتونم بپرسم چیکار داری؟
هوسوک:میخوام ب خانوادم معرفیت کنم..
ا.ت:خب باشه..من برم؟
هوسوک:اره برو خسته نباشی
ا.ت:خسته نباشید.. بای
هوسوک:خدافظ..


ا.ت
ب رانندم گفته بودم که نیاد دنبالم..چون میخواستم یکم قدم بزنم..


4 مین بعد..

داشتم قدم میزدم که صدای بوقی رو از پست سرم شنیدم..یه نگاهی ب ماشین کردم..
چون نور بالا زده بود مشخص نبود که کیه..
راستش یکککممم ترسیدم
ا.ت:هوفف حتما مزاحمه..
ک بازم پشت سرهم بوق میزد..
: ا.تتتتتتتت بیا بشیننننن
صداش واسم آشنا بود..رفتم جلوتر و نگاش کردم..عععععع
ا.ت:توییییییییییی ترسوندیممم
لیانگ:😐😑..بیا بشین
نشستم تو ماشین..
ا.ت:پ اون یکی ماشینت کو:/؟
لیانگ: بابا واسم امروز گرف😌
ا.ت:مبارکههه..

و رفتن خونه....




شرایط:
۳۰ لایک

بحی