فیک کوک ( اعتماد)پارت۷۷
از زبان ا/ت
جانگ شین خونسرد گفت : از اینجا میبرمت
با تعجب نگاش کردم و گفتم : جانگ شین من...
نزاشت ادامه بدم و فوراً گفت : فقط برای چند روز که هر دوتاتون آروم بشین
به کیکی که جلوم بود زل زدم و گفتم : چطوری میخوای از این زندان بیرون ببریم ؟ هوم ؟ شدنیه ؟
جانگ شین جلوم زانو زد و دستام رو که ضعیف و بی حس به نظر میرسیدن رو بین دستاش گرفت و گفت : ا/ت تو برای من خیلی با ارزشی همه چیز با تو توی این عمارت تغییر کرده توی این عمارت تاریک تو تنها کسی بودی که حتی شبا رو هم تاریک نمیخواستی واسمون تو تنها کسی بودی که بعده سالها توی این عمارت خندیده بود و صاحب سردش رو به یه آدم واقعی تبدیل کرد حالا من نمیخوام تو رو از دست بدیم کمکت میکنم تا هرجایی که بخوای هستم تا کنارت بمونم
جانگ شین چیزایی میگفت که شاید لازم داشتمشون تا بشنوم اما هنوز غمگین و اعصبی بودم با لحن آرومی گفتم : هرچه زودتر بهتر فقط برم و تو تنهایی خودم باشم همین
لبخنده مهربونی زد و گفت : حتماً همین الان میریم نظرت چیه ؟
گفتم : نگهبانا به جونگ کوک میگن
گفت : نمیگن وقتی ببینن با منی
بالاخره یه سوشرت با کتونی پوشیدم و از اتاقم اومدم بیرون چشمم به دره اتاقمون خورد دلم خیلی گرفته بود و شکسته بود دوسش داشتم هنوزم دیوانه وار عاشقش بودم با اینکه با چشمای خودم دیدم که چیکارا کرد بازم دوسش داشتم اما باید خودمو جمع میکردم و آروم میشدم باید برای آینده فکر میکردیم هم من هم اون...
از پله ها آروم آروم رفتم پایین تا قشنگ عمارت و کارایی که توی این مدت رو کردیم رو خوب به یاد داشته باشم شاید رفتم و دیگه برنگشتم
هیچکس از فردای خودش خبر نداره مخصوصا من که حتی مورچه ها هم دنبالم هستن
رفتم جلوی در جانگ شین منتظر وایستاده بود همین که منو دید آروم گفت : تمومه ؟
سرم رو بالا پایین کردم
از عمارت خارج شدیم
جانگ شین خونسرد گفت : از اینجا میبرمت
با تعجب نگاش کردم و گفتم : جانگ شین من...
نزاشت ادامه بدم و فوراً گفت : فقط برای چند روز که هر دوتاتون آروم بشین
به کیکی که جلوم بود زل زدم و گفتم : چطوری میخوای از این زندان بیرون ببریم ؟ هوم ؟ شدنیه ؟
جانگ شین جلوم زانو زد و دستام رو که ضعیف و بی حس به نظر میرسیدن رو بین دستاش گرفت و گفت : ا/ت تو برای من خیلی با ارزشی همه چیز با تو توی این عمارت تغییر کرده توی این عمارت تاریک تو تنها کسی بودی که حتی شبا رو هم تاریک نمیخواستی واسمون تو تنها کسی بودی که بعده سالها توی این عمارت خندیده بود و صاحب سردش رو به یه آدم واقعی تبدیل کرد حالا من نمیخوام تو رو از دست بدیم کمکت میکنم تا هرجایی که بخوای هستم تا کنارت بمونم
جانگ شین چیزایی میگفت که شاید لازم داشتمشون تا بشنوم اما هنوز غمگین و اعصبی بودم با لحن آرومی گفتم : هرچه زودتر بهتر فقط برم و تو تنهایی خودم باشم همین
لبخنده مهربونی زد و گفت : حتماً همین الان میریم نظرت چیه ؟
گفتم : نگهبانا به جونگ کوک میگن
گفت : نمیگن وقتی ببینن با منی
بالاخره یه سوشرت با کتونی پوشیدم و از اتاقم اومدم بیرون چشمم به دره اتاقمون خورد دلم خیلی گرفته بود و شکسته بود دوسش داشتم هنوزم دیوانه وار عاشقش بودم با اینکه با چشمای خودم دیدم که چیکارا کرد بازم دوسش داشتم اما باید خودمو جمع میکردم و آروم میشدم باید برای آینده فکر میکردیم هم من هم اون...
از پله ها آروم آروم رفتم پایین تا قشنگ عمارت و کارایی که توی این مدت رو کردیم رو خوب به یاد داشته باشم شاید رفتم و دیگه برنگشتم
هیچکس از فردای خودش خبر نداره مخصوصا من که حتی مورچه ها هم دنبالم هستن
رفتم جلوی در جانگ شین منتظر وایستاده بود همین که منو دید آروم گفت : تمومه ؟
سرم رو بالا پایین کردم
از عمارت خارج شدیم
۲۰۶.۳k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.