عادت کرده بودم...به اینکه نگاهم کنی به اینکه لمسم کنی، به
عادت کرده بودم...به اینکه نگاهم کنی به اینکه لمسم کنی، به اینکه حرف بزنی، عادت کرده بودم که بنویسی...از چشمام، از دستام، از قلبم...انقدر عادت کردم که یادم رفت حرف بزنم...یادم رفت بنویسم...یادم رفت پلک بزنم...به جاش...یه کار دیگه کردم...اون زیبایی هارو...ریختم توی دل پاکت...اون زیبایی هارو...به رخ تمام آدمای مارسی کشیدم...چشمات ژنرال...چشمات و...اون زیبایی غیر قابل درکت و رو آسمون قلبم نقاشی کردم.
•دزیره•
•دزیره•
۶۶.۵k
۲۳ دی ۱۴۰۰