رمان
#رمان
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من ؟
پارت ²⁶
اهورا
وقتی کافه به طور کامل خلوت شد مانی رو یکی از مبل ها غش کرد ، مدام میخندید طوری که دیگه از خنده دستش رو روی شکمش گزاشته بودو آخ و اوخ میکرد ، داریوش هم با اون خندش گرفت ، مغزم کار نمیکرد ، اینجا چخبره ؟ سر کارمون گزاشتن یا چی ؟ بقیه هم مثل من هنگ کرده بودن ، یهو نیک یقیه مانی رو گرفت و غرید :
سر کارمون گزاشتی پسر ؟ میدونی خودم رو برای چیا حاضر کردم هااا ؟
مانی بیشتر خندش گرفت :
ببخش داداشم سری بعد اونم ردیف میکنم
● اگه کسی آسیب میدید چی ؟
داریوش : همه چی رو درست و حسابی برنامه ریزی کرده بودیم اگه مشکلی پیش میومد قبول نمیکردم
•••
تو شلوغی و رفت آمد اونجا از کافه زدم بیرون که برم پیش اون آقاهه ، چند خیابون رو با همون سوالای سری پیش رفته بودم اما مدام نگران این بودم که نکنه کسی دنبالم اومده باشه ؟ تو همین فکرا بودم که ماشینی جلوم نگه داشت ، نگران سر بلند کردم ، ماشین مشکی که کامل شیشه هاش دودی بود ، چند قدمی عقب رفتم که شیشه عقبش اومد پایین ، همون مرده بود که میخواستم برم پیشش ، سوار شدم و منتظر بودم به حرف بیاد
- دیر دست به کار شدی
● نمیخوای به من شماره ای چیزی بدی ؟ یا حداقل اسمت رو بگی ؟
- لزومی نداره
•••
من رو مثل سری پیش بردن به همون اتاقک اما اینبار کار ها زودتر پیش رفت
● نگفتی چه کاری هایی رو داخل خونه انجام میدادید ؟
- همین قراری که با تو بستیم ، با عموت ادامه پیدا کرد تا جایی که چند نفر دیگه هم خواستار اون بودن ، عموت خونش رو در ازای کتابی به ما میداد ..
● چه کتابی ؟ دیگه کیا دنبالش بودن ؟
منتظر بودم ادامه بده اما گفت که نوبت منه و باید من دست به کار بشم ، سوالی نگاهم رو بهش دوختم وقتی عملی از من ندید جلو اومد ، اول دستمال گردنم رو کند و کنار کیف و کتم گزاشت و بعد دکمه های پیرهنم رو باز کرد ، پشت سرم قرار گرفت و پیرهنم رو از روی شونه هام سر داد پایین ، برای اینکه نیوفته و بخاطر شدت خجالتم خودم رو بغل گرفتم
پشتم ایستاد و دستاش رو بازوهام گزاشت :
میخوای چیکار کنی ؟
بدون اینکه من رو لایق جوابی بدونه سرش رو پشت گردنم برد ، بعد از کمی بو کشیدن یهویی کتفم رو گاز گرفت ...
نویسنده : آبانم 🚶🏻♂️
خدافظ 🚶🏻♂️
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من ؟
پارت ²⁶
اهورا
وقتی کافه به طور کامل خلوت شد مانی رو یکی از مبل ها غش کرد ، مدام میخندید طوری که دیگه از خنده دستش رو روی شکمش گزاشته بودو آخ و اوخ میکرد ، داریوش هم با اون خندش گرفت ، مغزم کار نمیکرد ، اینجا چخبره ؟ سر کارمون گزاشتن یا چی ؟ بقیه هم مثل من هنگ کرده بودن ، یهو نیک یقیه مانی رو گرفت و غرید :
سر کارمون گزاشتی پسر ؟ میدونی خودم رو برای چیا حاضر کردم هااا ؟
مانی بیشتر خندش گرفت :
ببخش داداشم سری بعد اونم ردیف میکنم
● اگه کسی آسیب میدید چی ؟
داریوش : همه چی رو درست و حسابی برنامه ریزی کرده بودیم اگه مشکلی پیش میومد قبول نمیکردم
•••
تو شلوغی و رفت آمد اونجا از کافه زدم بیرون که برم پیش اون آقاهه ، چند خیابون رو با همون سوالای سری پیش رفته بودم اما مدام نگران این بودم که نکنه کسی دنبالم اومده باشه ؟ تو همین فکرا بودم که ماشینی جلوم نگه داشت ، نگران سر بلند کردم ، ماشین مشکی که کامل شیشه هاش دودی بود ، چند قدمی عقب رفتم که شیشه عقبش اومد پایین ، همون مرده بود که میخواستم برم پیشش ، سوار شدم و منتظر بودم به حرف بیاد
- دیر دست به کار شدی
● نمیخوای به من شماره ای چیزی بدی ؟ یا حداقل اسمت رو بگی ؟
- لزومی نداره
•••
من رو مثل سری پیش بردن به همون اتاقک اما اینبار کار ها زودتر پیش رفت
● نگفتی چه کاری هایی رو داخل خونه انجام میدادید ؟
- همین قراری که با تو بستیم ، با عموت ادامه پیدا کرد تا جایی که چند نفر دیگه هم خواستار اون بودن ، عموت خونش رو در ازای کتابی به ما میداد ..
● چه کتابی ؟ دیگه کیا دنبالش بودن ؟
منتظر بودم ادامه بده اما گفت که نوبت منه و باید من دست به کار بشم ، سوالی نگاهم رو بهش دوختم وقتی عملی از من ندید جلو اومد ، اول دستمال گردنم رو کند و کنار کیف و کتم گزاشت و بعد دکمه های پیرهنم رو باز کرد ، پشت سرم قرار گرفت و پیرهنم رو از روی شونه هام سر داد پایین ، برای اینکه نیوفته و بخاطر شدت خجالتم خودم رو بغل گرفتم
پشتم ایستاد و دستاش رو بازوهام گزاشت :
میخوای چیکار کنی ؟
بدون اینکه من رو لایق جوابی بدونه سرش رو پشت گردنم برد ، بعد از کمی بو کشیدن یهویی کتفم رو گاز گرفت ...
نویسنده : آبانم 🚶🏻♂️
خدافظ 🚶🏻♂️
۴.۱k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.