Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
بابارضا: دلسا با کامیار ازدواج کنه توهم با امیر به مدت دوماه بعد دوماه هم دل زده میشید از هم دیگ
دریا: بابا میفهمی چی میگی؟ اصلا
بابارضا: شرط ازادی کامیار اینه بعدش دلسا با کامیار ازدواج کرد و توهم با امیر تو یک خونه زندگی میکنید دوماه
دریا: میخوای عذابم بدی بابا میخوای نابودم کنی
بابارضا: چطور تو عذابم دادی نابودم کردی من نکنم الانم گمشو از خونم برو بیرون
یک لحظه سکوت کردم برای ازادی کامیار هرکاری میکردم
دریا:باشه قبوله
بابارضا:بهترین انتخابمو کردی دوساعت دیگ هم امیر از خارج میاد الان میرم پاسگاه رضایت میدم ک کامیار ازاد شد بیاد با دلسا عقد کنن تو همین خونه
(میدونم داستانو خیلی بد کردم به روم نیارید ولی قراره کلی چالش و چیزهایی خندار اتفاق بیوفتع هواتون رو دارم)
(کامیار)
نشسته بودم تو پاسگاه ک دریا با باباش امد رفتن تو اتاق ک عمو رضا امد
بابارضا:رضایت دادم لوازم هاتو بگیر با دریا بیاین تو ماشین
بابا رضا رفت ک دریا رنگش مثل گج سفیده شده بود
کامیار:حالت خوبه قشنگم چیشده؟
دریا:ببخشید کامیار(بی جونی با بغض)
کامیار:چیشد توضیح بده
دریا پرید تو بغلم بدنش سرد بود یک لحظه ترسیدم اخه انگار مرده بود
دریا:قرار شد با دلسا ازدواج کنی منم با امیر و هممون تو یک خونه به مدت دوماه زندگی کنیم
کامیار:قبول کردی؟
دریا:قبول کردم ک ازاد شدی
به چشم هایی دریا نگاهی کردم نمخواستم عذاب بیبینه و درد بکشع
کامیار:من ک نمیرم با اون دختره میام پیش تو مگه تو یک خونه نیستیم و نمزارم امیر بهت نزدیک بشه(بعدن ها میفهمید امیر کی)
رفتیم سوار ماشین عمو رضا شدیم دریا ک مثل مجسمه ها نشسته بود، رسیدیم خونه ک با دیدن مامان بابام بغض کردم مامانم امد دریا رو بغل کرد
زنعمو: دریا جان درست میشه فدات شم
بابام داشت با عمو رضا صحبت میکرد ک از خر شیطون بیاد پایین اما گوشش به شنوا نبود
رفتیم داخل خونه ک با دیدن دلسا میخواستم روش بالا بیاریم تو خونه یک اقا بود
عمو رضا: این اقا قراره عقدتون باطل کنه و کامیار با دلسا ازدواج کنه
رفتیم نشستیم ک شناسنامه هامون دریا داد یک ربعی بود ک
اقا: عقدشون باطل کردم و دیگ محرم و عقد هم نیستن
به دریا نگاه کردم همش حواسم بهش بود اخه نگران بودم سکته کنه
دلسا امد کنارم نشست
عمو رضا: شناسنامه تو بده باباجان(به دلسا میگه)
دلسا شناسنامشو میده و بعد نیم ساعت
اقا: بیاین این برگه رو امضا کنید ک دیگ تمومه
اینقدر دلسا ذوق زده بود ک سریع امضا کرد نوبت من بود به دریا نگاه میکردیم نمتونستم اینکارو کنم حاضر بودم برم زندان ولی
دلسا: امضا کن دیگ
کامیار: ببند دهنتو(اروم)
امضا کردم نشسته بودیم ک حنانه امد
حنانه:امیر امد....
بابارضا: دلسا با کامیار ازدواج کنه توهم با امیر به مدت دوماه بعد دوماه هم دل زده میشید از هم دیگ
دریا: بابا میفهمی چی میگی؟ اصلا
بابارضا: شرط ازادی کامیار اینه بعدش دلسا با کامیار ازدواج کرد و توهم با امیر تو یک خونه زندگی میکنید دوماه
دریا: میخوای عذابم بدی بابا میخوای نابودم کنی
بابارضا: چطور تو عذابم دادی نابودم کردی من نکنم الانم گمشو از خونم برو بیرون
یک لحظه سکوت کردم برای ازادی کامیار هرکاری میکردم
دریا:باشه قبوله
بابارضا:بهترین انتخابمو کردی دوساعت دیگ هم امیر از خارج میاد الان میرم پاسگاه رضایت میدم ک کامیار ازاد شد بیاد با دلسا عقد کنن تو همین خونه
(میدونم داستانو خیلی بد کردم به روم نیارید ولی قراره کلی چالش و چیزهایی خندار اتفاق بیوفتع هواتون رو دارم)
(کامیار)
نشسته بودم تو پاسگاه ک دریا با باباش امد رفتن تو اتاق ک عمو رضا امد
بابارضا:رضایت دادم لوازم هاتو بگیر با دریا بیاین تو ماشین
بابا رضا رفت ک دریا رنگش مثل گج سفیده شده بود
کامیار:حالت خوبه قشنگم چیشده؟
دریا:ببخشید کامیار(بی جونی با بغض)
کامیار:چیشد توضیح بده
دریا پرید تو بغلم بدنش سرد بود یک لحظه ترسیدم اخه انگار مرده بود
دریا:قرار شد با دلسا ازدواج کنی منم با امیر و هممون تو یک خونه به مدت دوماه زندگی کنیم
کامیار:قبول کردی؟
دریا:قبول کردم ک ازاد شدی
به چشم هایی دریا نگاهی کردم نمخواستم عذاب بیبینه و درد بکشع
کامیار:من ک نمیرم با اون دختره میام پیش تو مگه تو یک خونه نیستیم و نمزارم امیر بهت نزدیک بشه(بعدن ها میفهمید امیر کی)
رفتیم سوار ماشین عمو رضا شدیم دریا ک مثل مجسمه ها نشسته بود، رسیدیم خونه ک با دیدن مامان بابام بغض کردم مامانم امد دریا رو بغل کرد
زنعمو: دریا جان درست میشه فدات شم
بابام داشت با عمو رضا صحبت میکرد ک از خر شیطون بیاد پایین اما گوشش به شنوا نبود
رفتیم داخل خونه ک با دیدن دلسا میخواستم روش بالا بیاریم تو خونه یک اقا بود
عمو رضا: این اقا قراره عقدتون باطل کنه و کامیار با دلسا ازدواج کنه
رفتیم نشستیم ک شناسنامه هامون دریا داد یک ربعی بود ک
اقا: عقدشون باطل کردم و دیگ محرم و عقد هم نیستن
به دریا نگاه کردم همش حواسم بهش بود اخه نگران بودم سکته کنه
دلسا امد کنارم نشست
عمو رضا: شناسنامه تو بده باباجان(به دلسا میگه)
دلسا شناسنامشو میده و بعد نیم ساعت
اقا: بیاین این برگه رو امضا کنید ک دیگ تمومه
اینقدر دلسا ذوق زده بود ک سریع امضا کرد نوبت من بود به دریا نگاه میکردیم نمتونستم اینکارو کنم حاضر بودم برم زندان ولی
دلسا: امضا کن دیگ
کامیار: ببند دهنتو(اروم)
امضا کردم نشسته بودیم ک حنانه امد
حنانه:امیر امد....
۷.۸k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.