داستان
داستان
قسمت دوم
عزیز با سینی چایی نشست کنارم...چایی رو برداشتم....گفتم وای عزیز دلم هوس چایی هاتو کرده بود...گفت بخور نوش جونت...استکان لب پریده رو برداشتم و با تموم وجودم بوش کردم...اقا میخواست حرف بزنه...نگاهش کردم گفتم جونم اقا؟اشاره کرد برای اونم چایی ببرم...خواستم پاشم واسش چایی بریزم که عزیز گفت نه براش نیار اقات چایی نخورده صبح تا شب زیرشو خیس میکنه وای به حالی که چایی هم بخوره...دلم گرفت...اقا هم خجالت کشید...گفتم فدای سرش عزیز اقام دوست داره با دخترش چایی بخوره...اقا با اون زبون سنگینش شروع کرد به قربون صدقه رفتنم....
......................
به عزیز گفتم خب عزیز تعریف کن این حاج اقا سعادتی رو از کجا پیدا کردی؟؟گفت اون ما رو پیدا کرد ...گفتم یعنی چی؟گفت انگار یک عده از خدا بی خبر تو مغازه میوه فروشی سر کوچه حرف تو رو میزدن اینم تو مغازه داشته خرید میکرده همه حرفاشونو شنیده ,پرس و جو میکنه تا مارو پیدا میکنه ...گفتم خب؟!گفت هیچی دیگه مادر همین موقع ها اومد جلو در خونمون...منم تعارفش کردم تا بیاد خونه اونم اومد بعدش کل ماجرا رو بهش گفتم اونم گفت هرکاری از دستش بر بیاد واسه آزادیت انجام میده...
................
بعد شام گفتم عزیز صاحب خونه کرایه اش چند برج عقب افتاده؟؟گفت همین شش ماهی که تو نبودی...اووووه پس کلی بهش بدهکار بودیم...گفتم اشکال نداره غصه نخورید کم کم کرایه اش رو میدیم...اقا دستشو برد بالا یعنی خدا کنه.....
..................
صبح زود بلند شدم و حاضر شدم عزیز گفت کجا میری؟ گفتم میرم سره کار قبلیم ببینم بازم منو میخوان یا باید دنبال یک کار دیگه بگردم....
عزیز گفت بزار دو سه روز خستگی زندون از تنت در بیاد بعد برو....گفتم عزیز نمیشه هر یک روز که نرم کلی عقب میفتیم....گفتم راستی عزیز ادرسی از این حاج اقا نداری برم واسه تشکر؟؟؟گفت شماره اش رو داده بیارم؟ گفتم اره بیار...عزیز با یک تکه کاغذ و کمی پول برگشت...میدونستم این پول از کجا رسیده اما چیزی به روش نیاوردم...بوسش کردم و زدم بیرون.....
..........
رفتم تولیدی صنوبر...جایی که قبل از زندان رفتنم توش کار میکردم....سلام کردم...مقدسی پشت میزش نشسته بود....نگاهم کرد خیلی سرد جوابمو داد...گفتم اقای مقدسی من تازه دیروز از زندان ازاد شدم میتونم برگردم سرکارم؟؟گفت باریکلا ,گفتی از کجا اومدی؟داشت متلک مینداخت...گفتم از زندان...گفت چه با افتخارم میگه زندان...حرصم در اومد گفتم اقای مقدسی اگه نمیخوای فقط جوابش یک کلمه است بگو نه....گفت نه نمیخوامت کم مونده تو هم بیای قاطی این خاله خان باجی ها شی تا منو یک شبه بدبخت کنید....
........
از یک تلفن کارتی زنگ زدم به همون شماره ای که عزیز بهم داد...چندتا بوق خورد ولی بلاخره جواب داد...گفتم سلام اقای سعادتی؟؟…گفت بله خودمم شما؟گفتم مریم طاهر پور هستم...کمی مکث کرد و گفت بله حال شما؟کی آزاد شدید؟گفتم ممنونم دیروز ازاد شدم...گفت خداروشکر...گفتم زنگ زدم ازتون تشکر کنم و ازتون بخوام که یک قرار ملاقات بزارید تا ببینمتون گفت خواهش میکنم من سره کارمم میتونید بیاید اینجا و ادرس رو داد....
ادامه دارد......
قسمت دوم
عزیز با سینی چایی نشست کنارم...چایی رو برداشتم....گفتم وای عزیز دلم هوس چایی هاتو کرده بود...گفت بخور نوش جونت...استکان لب پریده رو برداشتم و با تموم وجودم بوش کردم...اقا میخواست حرف بزنه...نگاهش کردم گفتم جونم اقا؟اشاره کرد برای اونم چایی ببرم...خواستم پاشم واسش چایی بریزم که عزیز گفت نه براش نیار اقات چایی نخورده صبح تا شب زیرشو خیس میکنه وای به حالی که چایی هم بخوره...دلم گرفت...اقا هم خجالت کشید...گفتم فدای سرش عزیز اقام دوست داره با دخترش چایی بخوره...اقا با اون زبون سنگینش شروع کرد به قربون صدقه رفتنم....
......................
به عزیز گفتم خب عزیز تعریف کن این حاج اقا سعادتی رو از کجا پیدا کردی؟؟گفت اون ما رو پیدا کرد ...گفتم یعنی چی؟گفت انگار یک عده از خدا بی خبر تو مغازه میوه فروشی سر کوچه حرف تو رو میزدن اینم تو مغازه داشته خرید میکرده همه حرفاشونو شنیده ,پرس و جو میکنه تا مارو پیدا میکنه ...گفتم خب؟!گفت هیچی دیگه مادر همین موقع ها اومد جلو در خونمون...منم تعارفش کردم تا بیاد خونه اونم اومد بعدش کل ماجرا رو بهش گفتم اونم گفت هرکاری از دستش بر بیاد واسه آزادیت انجام میده...
................
بعد شام گفتم عزیز صاحب خونه کرایه اش چند برج عقب افتاده؟؟گفت همین شش ماهی که تو نبودی...اووووه پس کلی بهش بدهکار بودیم...گفتم اشکال نداره غصه نخورید کم کم کرایه اش رو میدیم...اقا دستشو برد بالا یعنی خدا کنه.....
..................
صبح زود بلند شدم و حاضر شدم عزیز گفت کجا میری؟ گفتم میرم سره کار قبلیم ببینم بازم منو میخوان یا باید دنبال یک کار دیگه بگردم....
عزیز گفت بزار دو سه روز خستگی زندون از تنت در بیاد بعد برو....گفتم عزیز نمیشه هر یک روز که نرم کلی عقب میفتیم....گفتم راستی عزیز ادرسی از این حاج اقا نداری برم واسه تشکر؟؟؟گفت شماره اش رو داده بیارم؟ گفتم اره بیار...عزیز با یک تکه کاغذ و کمی پول برگشت...میدونستم این پول از کجا رسیده اما چیزی به روش نیاوردم...بوسش کردم و زدم بیرون.....
..........
رفتم تولیدی صنوبر...جایی که قبل از زندان رفتنم توش کار میکردم....سلام کردم...مقدسی پشت میزش نشسته بود....نگاهم کرد خیلی سرد جوابمو داد...گفتم اقای مقدسی من تازه دیروز از زندان ازاد شدم میتونم برگردم سرکارم؟؟گفت باریکلا ,گفتی از کجا اومدی؟داشت متلک مینداخت...گفتم از زندان...گفت چه با افتخارم میگه زندان...حرصم در اومد گفتم اقای مقدسی اگه نمیخوای فقط جوابش یک کلمه است بگو نه....گفت نه نمیخوامت کم مونده تو هم بیای قاطی این خاله خان باجی ها شی تا منو یک شبه بدبخت کنید....
........
از یک تلفن کارتی زنگ زدم به همون شماره ای که عزیز بهم داد...چندتا بوق خورد ولی بلاخره جواب داد...گفتم سلام اقای سعادتی؟؟…گفت بله خودمم شما؟گفتم مریم طاهر پور هستم...کمی مکث کرد و گفت بله حال شما؟کی آزاد شدید؟گفتم ممنونم دیروز ازاد شدم...گفت خداروشکر...گفتم زنگ زدم ازتون تشکر کنم و ازتون بخوام که یک قرار ملاقات بزارید تا ببینمتون گفت خواهش میکنم من سره کارمم میتونید بیاید اینجا و ادرس رو داد....
ادامه دارد......
۱۰.۰k
۲۰ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.