پارت 35
پارت 35
#قاتل_من
ا/ت: م...من...خب چیزه چطور بگم..
کوک: لطفا آروم باش و شمرده شمرده برام تعریف کن چی باعث شده ناراحت شی...
"فلش بک"
ب سمت آشپزخونه رفتم که بطری اب معدنی دیگری بیارم چون اولی سر سفره تموم شده بود
یخچال باز کردم و بطری آب و برداشتم که ببرم سرسفره...نگاهی به سمت سرویس بهداشتی کردم ک دیدیم تهیونگ مشغول حرف زدن با رونیکا بود...که بعد از چند مین بعد رونیکا عصبانی آومد و تهیونگ به سالن رف...اومدم برم ک اون دختر صدام زد...
رونیکا: هییی خدمتکار بدبخت تو با خودت چ فکری کردی ک دور ور تهیونگ پرسه میزنی هاان ؟
یه دختر بی سرو پای بی خانواده و بدتر یه سگ ولگرد پیش نیستی
ا/ت: خفههه شو
بی سرو پا تویی ک معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای پیدات کردند...
رونیکا: باباتم یه قاتله ک بابای تهیونگ و کشت و پولاشو بالا کشید همتون موجودات چندشی هستین ک فقط دنبال پولید الانم هی اویزون تهیونگ میشی چون فهمیدی یکی پولدارترین رئیس مافیاس...
دقیقا میخوای کار چند ساله ی باباتو
تکرار کنی...ولی اجازه نمیدم تهیونگ و بازی بدی..
ا/ت : این چی داره میگه... من چه بدی در حقش کردم...حتی موندم اینجا به زور اجباره من نمیخواستم ک زندگیم اینشکلی به گوه کشیده بشه...اون موقعش نتونستم جواب رونیکا بدم و با چشمای پر از اشک از کنارش رد شم...
همه چیو واس کوک تعریف کردم از دیدن تهیونگ تا اومدن رونیکا و حرف های ک بهم زد... ک دیدم کوک با چشم غره بلند شد و گفت خودم تربیتش میدم ظاهر خانواده ش بلد نبودن تربیتش بدن...و باعصبانیت اومد بره ک دستشو گرفتم...
ا/ت :جناب کوک توروخدا ولش کن کاری نکنن
کوک: نمیشه باید کاری کنم ک به گوه خوردن میافته ک بار بعدی بزرگ تر از خودش حرف نزنه
ا/ت باشنیدن حرف های کوک هق هقام شدت گرفت و فهمیدم خودمو تو چ درد سری انداختم
کوک: نکن نکن ....بسه گریه نکن
ا/ت توروخدا بیخیال شو اگ بری همه کازه کوزه رو سرم میشکنه و همه فک میکنن من مقصرم...و تحریکت کردم رونیکا را تنبیه کنی...
کوک: ولی....
ا/ت : لطفااااا
کوک: باشه این بار..رو نادیده میگیرم ولی بار بعدی بش رحم نمیکنم در ضمن به تهیونگ در این مورد میگم....
ا/ت : ممنونم...
#قاتل_من
ا/ت: م...من...خب چیزه چطور بگم..
کوک: لطفا آروم باش و شمرده شمرده برام تعریف کن چی باعث شده ناراحت شی...
"فلش بک"
ب سمت آشپزخونه رفتم که بطری اب معدنی دیگری بیارم چون اولی سر سفره تموم شده بود
یخچال باز کردم و بطری آب و برداشتم که ببرم سرسفره...نگاهی به سمت سرویس بهداشتی کردم ک دیدیم تهیونگ مشغول حرف زدن با رونیکا بود...که بعد از چند مین بعد رونیکا عصبانی آومد و تهیونگ به سالن رف...اومدم برم ک اون دختر صدام زد...
رونیکا: هییی خدمتکار بدبخت تو با خودت چ فکری کردی ک دور ور تهیونگ پرسه میزنی هاان ؟
یه دختر بی سرو پای بی خانواده و بدتر یه سگ ولگرد پیش نیستی
ا/ت: خفههه شو
بی سرو پا تویی ک معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای پیدات کردند...
رونیکا: باباتم یه قاتله ک بابای تهیونگ و کشت و پولاشو بالا کشید همتون موجودات چندشی هستین ک فقط دنبال پولید الانم هی اویزون تهیونگ میشی چون فهمیدی یکی پولدارترین رئیس مافیاس...
دقیقا میخوای کار چند ساله ی باباتو
تکرار کنی...ولی اجازه نمیدم تهیونگ و بازی بدی..
ا/ت : این چی داره میگه... من چه بدی در حقش کردم...حتی موندم اینجا به زور اجباره من نمیخواستم ک زندگیم اینشکلی به گوه کشیده بشه...اون موقعش نتونستم جواب رونیکا بدم و با چشمای پر از اشک از کنارش رد شم...
همه چیو واس کوک تعریف کردم از دیدن تهیونگ تا اومدن رونیکا و حرف های ک بهم زد... ک دیدم کوک با چشم غره بلند شد و گفت خودم تربیتش میدم ظاهر خانواده ش بلد نبودن تربیتش بدن...و باعصبانیت اومد بره ک دستشو گرفتم...
ا/ت :جناب کوک توروخدا ولش کن کاری نکنن
کوک: نمیشه باید کاری کنم ک به گوه خوردن میافته ک بار بعدی بزرگ تر از خودش حرف نزنه
ا/ت باشنیدن حرف های کوک هق هقام شدت گرفت و فهمیدم خودمو تو چ درد سری انداختم
کوک: نکن نکن ....بسه گریه نکن
ا/ت توروخدا بیخیال شو اگ بری همه کازه کوزه رو سرم میشکنه و همه فک میکنن من مقصرم...و تحریکت کردم رونیکا را تنبیه کنی...
کوک: ولی....
ا/ت : لطفااااا
کوک: باشه این بار..رو نادیده میگیرم ولی بار بعدی بش رحم نمیکنم در ضمن به تهیونگ در این مورد میگم....
ا/ت : ممنونم...
۸.۹k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.