پارت ۱
بچهها شما شرطا رو نرسوندین ولی من دارم براتون میزارم خودتونو جای من بزارین بین ۱۵۰تا دنبال کننده بیست نفر لایک میکنه بقیه فقت فیک رو میخونن به خودشون زحمت لایک کردن نمیدن دارین ناامیدم میکنید کامنتا که کلا هیچ (بچه ها کامنت برای من از لایک مهم تره دوست دارم کامنت رو)
شروع کنیم
ویو لوکاس
وقتی دیگه وسایلا رو آوردیم همه زود رفتن خوابیدن چون قبل از اینکه بیایم همه داشتن وسایلاشونو جمع میکردن دیگه خسته شدن و حال چیدنشون رو نداشتن ولی اونا فقط وسایل خدشونو جمع کردن من که هم وسایل خونه رو جمع کردم هم وسایل خدم رو خستگی رو کنار گذاشتم و رفتم وسایلای خونه رو چیدم وقتی نگاه ساعت کردم دو و نیم شب بود رفتم وسایلای شخصیمو چیدم تو اتاقم خیلی خسته بودم میخواستم بخوابم که یادم اومد بقیه وسایلاشونو نچیدن اول گفتم که خب به من چه من تازه بیشتر از اونی که باید کار کردم ولی بعد یادم اومد که از فردا تابستون تموم میشه میریم مدرسه و باید درس بخو......خلاصه دیگه وقتی برا چیدن وسایلشون نیست تازه اونا دخترن زود خسته میشن من پسرم باید مقاوم تر باشم نه که اونا نمیتونن میدونید دختر ضعیف نیست ظریفه برا همین با تمام خستگیم رفتم و وسایل هاشونو براشون چیدم شاید با خودتون بگید که اونا دخترن و من پسرم نباید وسایل شخصی شون رو ببینم ولی ما خیلیییییی با هم راحتیم جوری که وقتی یکیشون پ.ری.و.د.ه تو خونه جار میزنه(بچه ها یادتونه تو اولین فیک که نوشتم ا.ت و شوگا چقدر راحت بودن که حتی وقتی ا.ت و جیمین وست کار بودن شوگا میومد جیمینو تهدید به پسگردنی خوردن میکرد لوکاس و ا.ت و رزی و مگی و لی سو همینقدر باهم راحت بودن)خب دیگه وسایلای ا.ت و چوب باقله و مشنگ رو چیدم رسیدم به رزی رفتم تو اتاقش راستش من چند ساله که عاشق رزی ام ولی جرعت شو ندارم بهش بگم و تنها کسی که از این موضوع خبر داره ا.ته ، خلاصه رفتم چیزاشو چیدم از اتاقش رفتم بیرون خواستم برم بخوابم که چشم به ساعت افتاد ساعت شیش و نیم صبح بود وایییییی خدا دیگه وقت برا خوابیدن ندارم ولی من خیلی خستمه ، خستگی رو گذاشتم کنار رفتم یه صبحونه درست کردم بقیه رو هم صدا زدم گفتم بین خدم هم نشستم رو میز منتزر تا بیان با هم غذا بخوریم چوب باقله و مشنگ اومدن نشستن کنار هم حالا دو تا صندلی خالی بود که کنار هم بودن ا.ت اومد رو صندلی کنار لی سو نشست و فقط صندلی کنار من خالی بود و رزی باید پیش من مینشست ا.ت سمتم خم شد گفت
ا.ت . خوش بگذره
لوکاس . قطعا خوش میگذره
رزی اومد نشست گفت
رزی بچه ها این خونه جن داره😰
لی سو . چرت نگو 😑
رزی . به خدا راست میگم من دیشب یه راست خوابیدم ولی الان همه وسایلام چیدن 😰
مگی . الان که توجه میکنم ماله منم چیده بودن 😨
شروع کنیم
ویو لوکاس
وقتی دیگه وسایلا رو آوردیم همه زود رفتن خوابیدن چون قبل از اینکه بیایم همه داشتن وسایلاشونو جمع میکردن دیگه خسته شدن و حال چیدنشون رو نداشتن ولی اونا فقط وسایل خدشونو جمع کردن من که هم وسایل خونه رو جمع کردم هم وسایل خدم رو خستگی رو کنار گذاشتم و رفتم وسایلای خونه رو چیدم وقتی نگاه ساعت کردم دو و نیم شب بود رفتم وسایلای شخصیمو چیدم تو اتاقم خیلی خسته بودم میخواستم بخوابم که یادم اومد بقیه وسایلاشونو نچیدن اول گفتم که خب به من چه من تازه بیشتر از اونی که باید کار کردم ولی بعد یادم اومد که از فردا تابستون تموم میشه میریم مدرسه و باید درس بخو......خلاصه دیگه وقتی برا چیدن وسایلشون نیست تازه اونا دخترن زود خسته میشن من پسرم باید مقاوم تر باشم نه که اونا نمیتونن میدونید دختر ضعیف نیست ظریفه برا همین با تمام خستگیم رفتم و وسایل هاشونو براشون چیدم شاید با خودتون بگید که اونا دخترن و من پسرم نباید وسایل شخصی شون رو ببینم ولی ما خیلیییییی با هم راحتیم جوری که وقتی یکیشون پ.ری.و.د.ه تو خونه جار میزنه(بچه ها یادتونه تو اولین فیک که نوشتم ا.ت و شوگا چقدر راحت بودن که حتی وقتی ا.ت و جیمین وست کار بودن شوگا میومد جیمینو تهدید به پسگردنی خوردن میکرد لوکاس و ا.ت و رزی و مگی و لی سو همینقدر باهم راحت بودن)خب دیگه وسایلای ا.ت و چوب باقله و مشنگ رو چیدم رسیدم به رزی رفتم تو اتاقش راستش من چند ساله که عاشق رزی ام ولی جرعت شو ندارم بهش بگم و تنها کسی که از این موضوع خبر داره ا.ته ، خلاصه رفتم چیزاشو چیدم از اتاقش رفتم بیرون خواستم برم بخوابم که چشم به ساعت افتاد ساعت شیش و نیم صبح بود وایییییی خدا دیگه وقت برا خوابیدن ندارم ولی من خیلی خستمه ، خستگی رو گذاشتم کنار رفتم یه صبحونه درست کردم بقیه رو هم صدا زدم گفتم بین خدم هم نشستم رو میز منتزر تا بیان با هم غذا بخوریم چوب باقله و مشنگ اومدن نشستن کنار هم حالا دو تا صندلی خالی بود که کنار هم بودن ا.ت اومد رو صندلی کنار لی سو نشست و فقط صندلی کنار من خالی بود و رزی باید پیش من مینشست ا.ت سمتم خم شد گفت
ا.ت . خوش بگذره
لوکاس . قطعا خوش میگذره
رزی اومد نشست گفت
رزی بچه ها این خونه جن داره😰
لی سو . چرت نگو 😑
رزی . به خدا راست میگم من دیشب یه راست خوابیدم ولی الان همه وسایلام چیدن 😰
مگی . الان که توجه میکنم ماله منم چیده بودن 😨
۴.۴k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.