Seven (part 15)
پایان سه روز طلایی _ * نبرد اصلی *
کمی نگران بود ، مدام موهایش را در دست می گرفت و تاب میداد
در آینه به خود خیره شد ، لبخند بی جانی زد .
زیبا بود ، هم لباس در تنش ، هم آرایش ملیحی که روی صورت بی روحش جان بخشی می کرد
پوست دستش را میان ناخن هایش می گرفت و می کشید بلکه آرام شود
از پشت پنجره به بیرون عمارت خیره شد ، ماشینی داخل شد که همه به احترام آن صف شدن
ابرو بالا انداخت، پس ارباب کوچک بود .
برای بار آخر در آینه خودش را چک کرد ؛ نفس عمیقی گرفت و با هزاران استرس از اتاقک بیرون آمد
ارکا و لانا را گوشه ی سالن اصلی دید ، کمی نگران شد
این مدت آرکا رقیب سرسختی بود برای نابودی او
خواست جلو برود اما چیز محکمی توی سینه اش کوبیده شد ، با تعجب به سینی در دستانش نگاه کرد و
بعد نگاهش را بالا اورد ؛ چشمان عصبی خدمتکار روی صورتش گشت زد
" منتظر چی هستی؟ ارباب اومد برو جلو "
بزاق دهنش را قورت داد ، چشم آرامی گفت و حتی نمی دانست ارباب کدام است؟!
قدمی جلو برداشت ، با صدای کفش پاشنه بلند او نگاه تمام مردان چرخید و انتها به او رسید
سرخ شد اما با وجود تور روی صورتش معلوم نبود
اکثر آنها سر تا پا مشکی پوشیده بودند اما تنها یک مرد میان آنها متفاوت بود
جلو رفت ، جام شراب را با نازِ اجباری جلویش گذاشت
خندید ، به اجباری های این روزهایش ... وقتی برای ناز کردن هم باید ارشاد شود
آرکا جلو آمد و بازویش را محکم فشرد
" داری چه غلطی میکنی؟ مگه تو خدمتکاری که رفتی اونجا؟"
بی حس نگاهی به چشمان عصبی او انداخت
" به من ربطی نداره، یکی گفت ببرم منم بردم حالا مگه چیشده؟"
فشار دور بازویش بیشتر شد
"تو باید مخفی بمونی فهمیدی؟ تو فقط و فقط باید برای جئون دلبری کنی نه بقیه !"
اخم کرد ، بازویش را کنار کشید و پشت سن ایستاد
اصلا راضی نبود در این نبرد ببازد ، پوزخند لانا بسیار کلافه اش کرده بود و مدام دامن لباسش را در مشت می گرفت ؛ تنها خواسته ای که حال داشت این بود که خریده شود !
نه بخاطر تعریف های دختران ، نه بخاطر میلیار ها دلار که آن مرد دارد ، نه بخاطر کور کردن ذوق و تندخویی لانا ... نه !
برای اینکه اگر جئون او را انتخاب نمیکرد ، او در دست عوضی هایی با مادیات فراوان گیر میکرد.
چه بچه خوبیم که تو بیمارستانم براتون پارت نوشتم🥲
دعا کنید🤲 زود خوب شم وگرنه سه شنبه پارت بی پارت
کمی نگران بود ، مدام موهایش را در دست می گرفت و تاب میداد
در آینه به خود خیره شد ، لبخند بی جانی زد .
زیبا بود ، هم لباس در تنش ، هم آرایش ملیحی که روی صورت بی روحش جان بخشی می کرد
پوست دستش را میان ناخن هایش می گرفت و می کشید بلکه آرام شود
از پشت پنجره به بیرون عمارت خیره شد ، ماشینی داخل شد که همه به احترام آن صف شدن
ابرو بالا انداخت، پس ارباب کوچک بود .
برای بار آخر در آینه خودش را چک کرد ؛ نفس عمیقی گرفت و با هزاران استرس از اتاقک بیرون آمد
ارکا و لانا را گوشه ی سالن اصلی دید ، کمی نگران شد
این مدت آرکا رقیب سرسختی بود برای نابودی او
خواست جلو برود اما چیز محکمی توی سینه اش کوبیده شد ، با تعجب به سینی در دستانش نگاه کرد و
بعد نگاهش را بالا اورد ؛ چشمان عصبی خدمتکار روی صورتش گشت زد
" منتظر چی هستی؟ ارباب اومد برو جلو "
بزاق دهنش را قورت داد ، چشم آرامی گفت و حتی نمی دانست ارباب کدام است؟!
قدمی جلو برداشت ، با صدای کفش پاشنه بلند او نگاه تمام مردان چرخید و انتها به او رسید
سرخ شد اما با وجود تور روی صورتش معلوم نبود
اکثر آنها سر تا پا مشکی پوشیده بودند اما تنها یک مرد میان آنها متفاوت بود
جلو رفت ، جام شراب را با نازِ اجباری جلویش گذاشت
خندید ، به اجباری های این روزهایش ... وقتی برای ناز کردن هم باید ارشاد شود
آرکا جلو آمد و بازویش را محکم فشرد
" داری چه غلطی میکنی؟ مگه تو خدمتکاری که رفتی اونجا؟"
بی حس نگاهی به چشمان عصبی او انداخت
" به من ربطی نداره، یکی گفت ببرم منم بردم حالا مگه چیشده؟"
فشار دور بازویش بیشتر شد
"تو باید مخفی بمونی فهمیدی؟ تو فقط و فقط باید برای جئون دلبری کنی نه بقیه !"
اخم کرد ، بازویش را کنار کشید و پشت سن ایستاد
اصلا راضی نبود در این نبرد ببازد ، پوزخند لانا بسیار کلافه اش کرده بود و مدام دامن لباسش را در مشت می گرفت ؛ تنها خواسته ای که حال داشت این بود که خریده شود !
نه بخاطر تعریف های دختران ، نه بخاطر میلیار ها دلار که آن مرد دارد ، نه بخاطر کور کردن ذوق و تندخویی لانا ... نه !
برای اینکه اگر جئون او را انتخاب نمیکرد ، او در دست عوضی هایی با مادیات فراوان گیر میکرد.
چه بچه خوبیم که تو بیمارستانم براتون پارت نوشتم🥲
دعا کنید🤲 زود خوب شم وگرنه سه شنبه پارت بی پارت
۱۶.۷k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.