همکلاسی
همکلاسی
پارت9
آتسوشی گفت:هورااااااا، شب اینجا میمونیمممممممممم
اکوتاگاوا هم خوشحال بود
چویا منو برگردوند سر تخت
بچه ها هم داشتند تو اتاق بدو بدو میکردند
منو چویا هم حرف میزدیم
تا اینکه پرستار اومد و گفت: بچه ها، وقت خابه
بعد چراغ اتاق رو خاموش کرد و 3تا تخت چرخی هم برای چویا و بچه ها آورد
من چراغ خاب کنار تختمو روشن کردم و دوباره شروع به صحبت کردیم
تا اینکه ساعت رو دیدم:1:56 سب بود و به بچه ها گفتم:شب بخیر
بقیه هم شب بخیر گفتند و خوابیدند
حدود ساعت5 صبح آتسوشی اومد و و دستمو تکون داد:اونی چان، اونی چان
با چشمای اشک آلود گفت:خاب بد دیدم
گفتم:چه خابی؟
میدونست بخاطر این میپرسم که اگه خاب سطحی باشه نمیزارم بیاد پیشم بخابه
گفت:خب...... خاب دیدم دیگه
گفتم:برو بیگیر بخاب بچه مسخرمون کردی
اونم رفت خابید سر جاش
1ساعت بعد از خاب بیدار شدم
هیچ صدایی نمیومد
از توی پنجره به بیرون نگاه کردم
خیلی قشنگ بود
دیدم چویا با صدایی خاب آلود صدام کرد:دازای؟ چرا بیداری؟
گفتم:از خاب بیدار شدم
اکوتاگاوا بیدار شد:آجی، جیش دارم
چویا تو تختش جابه جا شد و گفت:خدایا تو هم که هر شب سر ساعت6:5 دستشوییه میگیره و منم بخاطرش بیدار میکنی😒
نقلی خندید و گفتم:میخای من ببرمش؟
گفت:وایییی خدایا، همچین لطفی در حقم میکنی؟
گفتم:چرا که نه😁
سرخ شد:ممنون
اکوتاگاوا رو ببردم دستشویی
وقتی برگشتم دیدم چویا و آتسوشی نیستند
وحشت کردم
منو اکوتاگاوا کل اتاقو دنبالشون گشتیم
ولی نبودن که نبودن
وقتی پشتمو به اکوتاگاوا کردم و برگشتم اونم نبود!
وحشت کردم
همینجوری عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار
یه گوشه کز کردم
بعد یه پرستار با یه چاقو دوید سمتم
جیغ کشیدم و یهو از خاب پریدم
بچه ها همه سر جاشون خابیده بودن
ساعت حوالی8 بود
همه جا سر صدا بود
چون پرستار ها و دکتر ها درحال کار بودن
از پنجره بیرونو نگاه کردم
خیلی قشنگ بود
پارت10=5لایک🌱🍵
5لایکو خورد فردا میزارم🌱🍵
پارت9
آتسوشی گفت:هورااااااا، شب اینجا میمونیمممممممممم
اکوتاگاوا هم خوشحال بود
چویا منو برگردوند سر تخت
بچه ها هم داشتند تو اتاق بدو بدو میکردند
منو چویا هم حرف میزدیم
تا اینکه پرستار اومد و گفت: بچه ها، وقت خابه
بعد چراغ اتاق رو خاموش کرد و 3تا تخت چرخی هم برای چویا و بچه ها آورد
من چراغ خاب کنار تختمو روشن کردم و دوباره شروع به صحبت کردیم
تا اینکه ساعت رو دیدم:1:56 سب بود و به بچه ها گفتم:شب بخیر
بقیه هم شب بخیر گفتند و خوابیدند
حدود ساعت5 صبح آتسوشی اومد و و دستمو تکون داد:اونی چان، اونی چان
با چشمای اشک آلود گفت:خاب بد دیدم
گفتم:چه خابی؟
میدونست بخاطر این میپرسم که اگه خاب سطحی باشه نمیزارم بیاد پیشم بخابه
گفت:خب...... خاب دیدم دیگه
گفتم:برو بیگیر بخاب بچه مسخرمون کردی
اونم رفت خابید سر جاش
1ساعت بعد از خاب بیدار شدم
هیچ صدایی نمیومد
از توی پنجره به بیرون نگاه کردم
خیلی قشنگ بود
دیدم چویا با صدایی خاب آلود صدام کرد:دازای؟ چرا بیداری؟
گفتم:از خاب بیدار شدم
اکوتاگاوا بیدار شد:آجی، جیش دارم
چویا تو تختش جابه جا شد و گفت:خدایا تو هم که هر شب سر ساعت6:5 دستشوییه میگیره و منم بخاطرش بیدار میکنی😒
نقلی خندید و گفتم:میخای من ببرمش؟
گفت:وایییی خدایا، همچین لطفی در حقم میکنی؟
گفتم:چرا که نه😁
سرخ شد:ممنون
اکوتاگاوا رو ببردم دستشویی
وقتی برگشتم دیدم چویا و آتسوشی نیستند
وحشت کردم
منو اکوتاگاوا کل اتاقو دنبالشون گشتیم
ولی نبودن که نبودن
وقتی پشتمو به اکوتاگاوا کردم و برگشتم اونم نبود!
وحشت کردم
همینجوری عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار
یه گوشه کز کردم
بعد یه پرستار با یه چاقو دوید سمتم
جیغ کشیدم و یهو از خاب پریدم
بچه ها همه سر جاشون خابیده بودن
ساعت حوالی8 بود
همه جا سر صدا بود
چون پرستار ها و دکتر ها درحال کار بودن
از پنجره بیرونو نگاه کردم
خیلی قشنگ بود
پارت10=5لایک🌱🍵
5لایکو خورد فردا میزارم🌱🍵
۱.۳k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.