فن فیک خاطرات گناهکار " پارت ۲۳ "
+واقعاا برگشتم ..چه خبر خانم لی خوبید ؟
خانم لی : خوبم عزیز دلم . چیکارا میکنی ؟
+هیچی صبح ها تو آلمان یونمی رو میزاشتم مدرسه بعدش میرفتم هنرستان . شما چی؟
خانم لی : نامجون حالش خوب نیست هرروز بهش سر میزنم ، براش غذا میارم و کارهای خونه رو انجام میدم.
+خدمتکار نداره ؟
خانم لی : نه ، میگفت دلش میخواد تنها باشه اما من و جیمین و شینا تنهاش نمیزاشتیم . الان هم قرص خواب آور خورد به زور خوابید
+میتونم برم تو؟!
خانم لی : آره عزیزم برو
بعد از خداحافظی با خانم لی وارد خونه شدم .
باغچه قشنگی داشت .. و همینطور .. استخری که هیچ آبی توش نبود اما اگر پر میشد قشنگ بود .
در ویلا باز بود . وارد خونه شدم ..
خونه کاملا تم مشکی طلایی داشت و خیلی کلاسیک بود .
حدود سه تا اتاق داشت . دونه دونه اتاق هارو باز کردم و بالاخره توی آخرین اتاق.. چهره ی غرق در خوابش رو دیدم .
آروم به سمتش رفتم . دست و پاهام میلرزید و حسی که الان داشتم رو هیچوقت تجربه نکرده بودم . ترکیب حس ترس ، دلتنگی ، شادی ، غم ..
میترسیدم از اینکه بیدار شه و ری اکشن خوبی نشون نده ، خوشحال بودم از اینکه میدیدمش ، دلم براش تنگ شده بود و ناراحت بودم از اینکه این همه سال خودم رو ازش محروم کردم .
به زور دستهای سردم رو به صورتش رسوندم و به آرومی روی پوست صورتش کشیدم .
انگشتم رو روی لبهاش کشیدم . چه طور باید خودم رو در مقابل این مرد کنترل کنم؟!
خم شدم و بوسه ای روی لبهاش گذاشتم . خیلی آروم و طوری که بیدار نشه . هرچند میدونستم هرکار کنم بیدار نمیشه .
برای بار دوم لبهام رو روی لبهاش گذاشتم و با دقت بوسیدم .
هنوزم مزه توت فرنگی میدادن .
و بعد دستم رو روی گردنش کشیدم .. یادم میاد همیشه میگفت گردنش دفتر نقاشی ایه که باید با کیس مارک های من نقاشی بشن ..
به آرومی کنارش دراز کشیدم و سرم رو روی بازوش گذاشتم .
نفس عمیقی کشیدم که بوی عطرش تمام ریه هام رو پر کرد . قطره اشکی از خوشحالی از چشمم چکید و با لبخند چشمهام رو بستم
ــ
چشمهام رو به آرومی باز کردم و چهره ی نامجون رو روبروم دیدم که بهم زل زده بود
متعجب به هم نگاه میکردیم تا اینکه روی تخت نشست .
کنارش نشستم و گفتم : ببخشید که بی اجازه .. اومدم اینجا .
حرفی نزد و نگاهش رو ازم گرفت
لینا : دلم برات تنگ شده بود ..
دوباره جوابی نداد که گفتم : نمیخوای جواب بدی ؟!
نامجون: یونمی کجاست ؟
لینا : چی ؟
نامجون : پرسیدم .. یونمی کجاست ؟ نمیبینمش ..
لینا : اون با جیمین رفت خونه .
نامجون: چرا تنها اومدی ؟
گفتم : بهتر بود تنهایی حرف میزدیم . باید یکم باهات حرف بزنم .
جعبه ی سیگارش رو در اورد و سیگار مشکی رنگش رو روشن کرد ، سیگار و بین لبهای خوش فرمش گذاشت
-ما هیچ حرفی باهم نداریم
سیگار رو از بین لبهاش بیرون اوردم و با انگشتم خاموش کردم . انقدر عصبی بودم که حتی سوزش دستم رو احساس نکردم
پوزخند زد و گفت : چیکار میکنی ؟
+گفتم باید حرف بزنیم !
-و منم گفتم هیچ حرفی نداریم که به هم بزنیم
+من دارم
-نداشته باش . فقط برو همونجایی که این چهار سال بودی
+من مجبور بودم برای خوشحالی یونمی ترکِت کنم . من هنوزهم دوستت دارم میفهمی ؟
-بسه لینا . انقدر ازت متنفرم که ... حتی به زور اسمتو صدا میزنم
با عصبانیت از اتاق خارج شد
این ری اکشن دقیقا چیزی بود که ازش میترسیدم . من به مدت چهار سال ازش دور بودم و الان نمیتونم تحمل کنم که اینطور باهام رفتار کنه
از اتاق رفتم بیرون و روی کاناپه نشستم .
-چیزی خوردی ؟
با تعجب پشت سرهم پلک زدم
نامجون : خودت میدونی خوشم نمیاد یه حرفی رو دوباره تکرار کنم
+آره توی هواپیما یه چیزایی خوردم
-خوبه .. کجا بودید ؟
+آلمان
-هوممم ..
با شنیدن صدای آب به سمت آشپزخونه رفتم .
گفتم : واقعا داری ظرف میشوری ؟
نامجون : پس چیکار کنم ؟
قهقهه زدم و گفتم : باورم نمیشه ، چه قدر عوض شدی .
سعی در کنترل کردن لبخندش داشت . سعی کرد لبخند کوچیکی تحویلم بده و بعد دوباره دستهاش توی کف فرو رفت
رفتم پشتش ایستادم و دستهام رو دور کمرش حلقه کردم
-چ..چیکار .. میکنی؟
از پشت بغلش کرده بودم . سرم رو به کمرش تکیه دادم و گفتم : هنوزهم دوستم داری نه ؟
نامجون : نه.. ندارم
لینا : دارم به وضوح ضربان قلبتو میشنوم .. شدت گرفتن .
نامجون : ضربان قلب .. هیچ ربطی به دوست داشتن نداره
+داره !
داد زد : نداره .
و دستهام رو از دور کمرش باز کرد
میخواست کاری کنه که ازش فاصله بگیرم اما بیشتر بهش نزدیک شدم . یقه ی لباسش رو کشیدم و به چشمهاش خیره شدم .
لینا : پس .. اگر ببوسمت .. مثل قدیما .. صورتت داغ و قرمز نمیشه ؟
نامجون : حاضرم شرط ببندم که نمیشه .
لینا : شرط سرچی ؟
نامجون : قرار نیست ببوسمت پس .. سر هیچی
لینا : پس بزار خودم انجامش بدم .
خانم لی : خوبم عزیز دلم . چیکارا میکنی ؟
+هیچی صبح ها تو آلمان یونمی رو میزاشتم مدرسه بعدش میرفتم هنرستان . شما چی؟
خانم لی : نامجون حالش خوب نیست هرروز بهش سر میزنم ، براش غذا میارم و کارهای خونه رو انجام میدم.
+خدمتکار نداره ؟
خانم لی : نه ، میگفت دلش میخواد تنها باشه اما من و جیمین و شینا تنهاش نمیزاشتیم . الان هم قرص خواب آور خورد به زور خوابید
+میتونم برم تو؟!
خانم لی : آره عزیزم برو
بعد از خداحافظی با خانم لی وارد خونه شدم .
باغچه قشنگی داشت .. و همینطور .. استخری که هیچ آبی توش نبود اما اگر پر میشد قشنگ بود .
در ویلا باز بود . وارد خونه شدم ..
خونه کاملا تم مشکی طلایی داشت و خیلی کلاسیک بود .
حدود سه تا اتاق داشت . دونه دونه اتاق هارو باز کردم و بالاخره توی آخرین اتاق.. چهره ی غرق در خوابش رو دیدم .
آروم به سمتش رفتم . دست و پاهام میلرزید و حسی که الان داشتم رو هیچوقت تجربه نکرده بودم . ترکیب حس ترس ، دلتنگی ، شادی ، غم ..
میترسیدم از اینکه بیدار شه و ری اکشن خوبی نشون نده ، خوشحال بودم از اینکه میدیدمش ، دلم براش تنگ شده بود و ناراحت بودم از اینکه این همه سال خودم رو ازش محروم کردم .
به زور دستهای سردم رو به صورتش رسوندم و به آرومی روی پوست صورتش کشیدم .
انگشتم رو روی لبهاش کشیدم . چه طور باید خودم رو در مقابل این مرد کنترل کنم؟!
خم شدم و بوسه ای روی لبهاش گذاشتم . خیلی آروم و طوری که بیدار نشه . هرچند میدونستم هرکار کنم بیدار نمیشه .
برای بار دوم لبهام رو روی لبهاش گذاشتم و با دقت بوسیدم .
هنوزم مزه توت فرنگی میدادن .
و بعد دستم رو روی گردنش کشیدم .. یادم میاد همیشه میگفت گردنش دفتر نقاشی ایه که باید با کیس مارک های من نقاشی بشن ..
به آرومی کنارش دراز کشیدم و سرم رو روی بازوش گذاشتم .
نفس عمیقی کشیدم که بوی عطرش تمام ریه هام رو پر کرد . قطره اشکی از خوشحالی از چشمم چکید و با لبخند چشمهام رو بستم
ــ
چشمهام رو به آرومی باز کردم و چهره ی نامجون رو روبروم دیدم که بهم زل زده بود
متعجب به هم نگاه میکردیم تا اینکه روی تخت نشست .
کنارش نشستم و گفتم : ببخشید که بی اجازه .. اومدم اینجا .
حرفی نزد و نگاهش رو ازم گرفت
لینا : دلم برات تنگ شده بود ..
دوباره جوابی نداد که گفتم : نمیخوای جواب بدی ؟!
نامجون: یونمی کجاست ؟
لینا : چی ؟
نامجون : پرسیدم .. یونمی کجاست ؟ نمیبینمش ..
لینا : اون با جیمین رفت خونه .
نامجون: چرا تنها اومدی ؟
گفتم : بهتر بود تنهایی حرف میزدیم . باید یکم باهات حرف بزنم .
جعبه ی سیگارش رو در اورد و سیگار مشکی رنگش رو روشن کرد ، سیگار و بین لبهای خوش فرمش گذاشت
-ما هیچ حرفی باهم نداریم
سیگار رو از بین لبهاش بیرون اوردم و با انگشتم خاموش کردم . انقدر عصبی بودم که حتی سوزش دستم رو احساس نکردم
پوزخند زد و گفت : چیکار میکنی ؟
+گفتم باید حرف بزنیم !
-و منم گفتم هیچ حرفی نداریم که به هم بزنیم
+من دارم
-نداشته باش . فقط برو همونجایی که این چهار سال بودی
+من مجبور بودم برای خوشحالی یونمی ترکِت کنم . من هنوزهم دوستت دارم میفهمی ؟
-بسه لینا . انقدر ازت متنفرم که ... حتی به زور اسمتو صدا میزنم
با عصبانیت از اتاق خارج شد
این ری اکشن دقیقا چیزی بود که ازش میترسیدم . من به مدت چهار سال ازش دور بودم و الان نمیتونم تحمل کنم که اینطور باهام رفتار کنه
از اتاق رفتم بیرون و روی کاناپه نشستم .
-چیزی خوردی ؟
با تعجب پشت سرهم پلک زدم
نامجون : خودت میدونی خوشم نمیاد یه حرفی رو دوباره تکرار کنم
+آره توی هواپیما یه چیزایی خوردم
-خوبه .. کجا بودید ؟
+آلمان
-هوممم ..
با شنیدن صدای آب به سمت آشپزخونه رفتم .
گفتم : واقعا داری ظرف میشوری ؟
نامجون : پس چیکار کنم ؟
قهقهه زدم و گفتم : باورم نمیشه ، چه قدر عوض شدی .
سعی در کنترل کردن لبخندش داشت . سعی کرد لبخند کوچیکی تحویلم بده و بعد دوباره دستهاش توی کف فرو رفت
رفتم پشتش ایستادم و دستهام رو دور کمرش حلقه کردم
-چ..چیکار .. میکنی؟
از پشت بغلش کرده بودم . سرم رو به کمرش تکیه دادم و گفتم : هنوزهم دوستم داری نه ؟
نامجون : نه.. ندارم
لینا : دارم به وضوح ضربان قلبتو میشنوم .. شدت گرفتن .
نامجون : ضربان قلب .. هیچ ربطی به دوست داشتن نداره
+داره !
داد زد : نداره .
و دستهام رو از دور کمرش باز کرد
میخواست کاری کنه که ازش فاصله بگیرم اما بیشتر بهش نزدیک شدم . یقه ی لباسش رو کشیدم و به چشمهاش خیره شدم .
لینا : پس .. اگر ببوسمت .. مثل قدیما .. صورتت داغ و قرمز نمیشه ؟
نامجون : حاضرم شرط ببندم که نمیشه .
لینا : شرط سرچی ؟
نامجون : قرار نیست ببوسمت پس .. سر هیچی
لینا : پس بزار خودم انجامش بدم .
۳۴.۵k
۰۱ اسفند ۱۳۹۹