زیر سایه ی آشوبگر p40
سرمو انداختم پایین و سعی در جلوگیری از ریزش اشکام میکردم
آروم لب زدم:
_باشه ..ولی ..ولی اگه سرگرد بفهمه اون تموم م
وقت پیش من بوده و تمام مدتی که در به در دنبالش میگشته سوکجین پیش من بوده به حتم منو به جرم فریب دادن و همکاری نکردن با پلیس میتونه دستگیر کنه
گفت:
_نگران نباش متیو اینجور آدمی نیست...من باهاش حرف میزنم حرف رفیق چند ساله اش رو زمین نمیندازه
خواست بره داخل که بازوش رو گرفتم:
_من هنوزم نمیتونم باور کنم سوکجین همه این قتل هارو انجام داده....من کاملا میتونستم غم و ناراحتی رو توی چشماش ببینم وقتی راجب خانوادش حرف میزد
کمی فکر کرد و گفت:
_توی پرونده ای که براش توی آسایشگاه روانی تشکیل شده بود نوشته شده بود به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا شده.... جوریه که بیمار توانایی درک واقعیت رو نداره.........گاهی فرد اونقدر تو خیالات غرق میشه که نمیتونه فرق توهم و واقعیت رو بفهمه ،
تو توی حرفات گفته بودی که سوکجین بهت گفته هیچ چیزی از اون شب مهمونی یادش نمیاد.......پس ینی هوشیار نبوده که چیزی یادش بمونه
چند ثانیه ای طول کشید تا حرفاش رو درک کنم
پس سوکجین بی دلیل تو آسایشگاه بستری نشده بود و کسی براش توطئه درست نکرده بود
رفتیم داخل....جاناتان رو به سرگرد میلر گفت:
_افرادت رو تو حالت آماده باش نگه دار....ظهر بهت زنگ میزنم و تو آدرسی که میگم میتونی کیم سوکجین رو دستگیر کنی
اول تعجب کرد و بعد اون حالت جاشو با اخم غلیظی عوض کرد....باند شد و اومد رو به رومون:
_آدرس کجا؟...بگید ببینم شما از کجا میدونید اون کجاست ؟
جاناتان برگشتم سمتم و آروم کنار گوشم گفت:
_تو زودتر برو ...یجوری تو خونه ماندگارش کن تا نره بیرون...ما به محض اینکه پیام بدی راه میوفتیم
نگاهم خورد به سرگرد که از چهرش معلوم بود نزدیک انفجاره
انگار جاناتان فکرم رو خوند چون گفت:
_نگران متیو نباش..خودم همه چیز رو بهش میگم..تو برو
خداحافظی زیر لب بلغور کردم و از اونجا خارج شدم....مستقیم راه افتادم سمت خونه
تا وقتی برسم خونه عذاب وجدان ولم نمیکرد
چجوری میخواستم به پلیس تحویلش بدم وقتی بهم پناه آورده بود؟
اما خودم رو با فکر اینکه اون یه قاتله و منو هم بازی داده قانع کردم
مدام حرف های جاناتان توی ذهنم رژه میرفتند....سوکجین یه بیماره
اما ممکن نبود بدون اطلاع پلیس بشه درمانش کرد یا حتی جایی بستریش کرد
آروم لب زدم:
_باشه ..ولی ..ولی اگه سرگرد بفهمه اون تموم م
وقت پیش من بوده و تمام مدتی که در به در دنبالش میگشته سوکجین پیش من بوده به حتم منو به جرم فریب دادن و همکاری نکردن با پلیس میتونه دستگیر کنه
گفت:
_نگران نباش متیو اینجور آدمی نیست...من باهاش حرف میزنم حرف رفیق چند ساله اش رو زمین نمیندازه
خواست بره داخل که بازوش رو گرفتم:
_من هنوزم نمیتونم باور کنم سوکجین همه این قتل هارو انجام داده....من کاملا میتونستم غم و ناراحتی رو توی چشماش ببینم وقتی راجب خانوادش حرف میزد
کمی فکر کرد و گفت:
_توی پرونده ای که براش توی آسایشگاه روانی تشکیل شده بود نوشته شده بود به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا شده.... جوریه که بیمار توانایی درک واقعیت رو نداره.........گاهی فرد اونقدر تو خیالات غرق میشه که نمیتونه فرق توهم و واقعیت رو بفهمه ،
تو توی حرفات گفته بودی که سوکجین بهت گفته هیچ چیزی از اون شب مهمونی یادش نمیاد.......پس ینی هوشیار نبوده که چیزی یادش بمونه
چند ثانیه ای طول کشید تا حرفاش رو درک کنم
پس سوکجین بی دلیل تو آسایشگاه بستری نشده بود و کسی براش توطئه درست نکرده بود
رفتیم داخل....جاناتان رو به سرگرد میلر گفت:
_افرادت رو تو حالت آماده باش نگه دار....ظهر بهت زنگ میزنم و تو آدرسی که میگم میتونی کیم سوکجین رو دستگیر کنی
اول تعجب کرد و بعد اون حالت جاشو با اخم غلیظی عوض کرد....باند شد و اومد رو به رومون:
_آدرس کجا؟...بگید ببینم شما از کجا میدونید اون کجاست ؟
جاناتان برگشتم سمتم و آروم کنار گوشم گفت:
_تو زودتر برو ...یجوری تو خونه ماندگارش کن تا نره بیرون...ما به محض اینکه پیام بدی راه میوفتیم
نگاهم خورد به سرگرد که از چهرش معلوم بود نزدیک انفجاره
انگار جاناتان فکرم رو خوند چون گفت:
_نگران متیو نباش..خودم همه چیز رو بهش میگم..تو برو
خداحافظی زیر لب بلغور کردم و از اونجا خارج شدم....مستقیم راه افتادم سمت خونه
تا وقتی برسم خونه عذاب وجدان ولم نمیکرد
چجوری میخواستم به پلیس تحویلش بدم وقتی بهم پناه آورده بود؟
اما خودم رو با فکر اینکه اون یه قاتله و منو هم بازی داده قانع کردم
مدام حرف های جاناتان توی ذهنم رژه میرفتند....سوکجین یه بیماره
اما ممکن نبود بدون اطلاع پلیس بشه درمانش کرد یا حتی جایی بستریش کرد
۳۶.۶k
۰۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.