part 191
#part_191
#فرار
حرفاش تو مغزم اکو میشه (نیکاخیلی ازت شکارم)
(فعلا اصلا سمتم نیا نیکا)
خدایا چجور باهاش حرف بزنم چجور قانعش کنم عکس العملش چیه همینطور مشغول فکر های جور واجور بودم که دیدم در اتاق یهو باز شد و دیانا با قیافه سرخ شده و نیش باز اومد تو بلند شدم و چهار زانو نشستم روی تخت
-خوش گذشت با اقاتون خاک برسرت اینکارا چیه میکنین که اینقد سرخ میشی لااقل داری خجالت میشی نیشتو ببند که بگن خجالت کشیده نمیگی سه نفره شین قبل عروسی
قیافش خونسرد شد و اومد بیخیال نشست کنارم رو تخت
- تو نگران منو متین نباش خودتو ارسلان و دریاب که انگار اون اتیشش تند تره
متکای روی تختو برداشتم و با حرص کوبیدم تو سرش و تو همون حین گفتم :
بیحیای بیشعور اصلا چیزی بین من و اون نیست
در حالی که دستشو ضربدری جلو صورتش گرفته بود که از خوردن متکا تو صورتش جلوگیری کنه گفت:
- اره اره معلومه حالا چرا رم میکنی تو یهو مگه دوروغ میگم حتما راست میگم که عصبانی شدی دیگه ببین چقدر و ضعتون خراب بوده که کتی جون فهمید بعدم ترسید صیغتون کرد معلوم نیست که تو چه و ضعیتی دیدتتون ...
دست از زدنش برداشتمو وسط حرفش پریدم و یه جیغ بنفش کشیدم سرش:
- دیاناااااا
ایندفعه سریع گوششو گرفت و گفت:
-اههه گوشمو کر کردی حقیقت تلخه من چیکار کنم حالا اینارو بیخیال برای مهمونی لباس چی اماده کردی باید اونجا بهترین باشیا تا چشم این نازنین در بیاد
دیدم راست میگه ولی من که لباسی نداشتم که بخوام اماده کنم باید میرفتم خرید و ازونجایی که ارسلان نمیزاره تنها برم یا کسی بدون خودش پس باید برم تو کار خر کردنش که منو ببره برای خرید لباس از اون روزی که با ارسلان حرف زدم همش تو استرس و هول و هوی اینم که نکنه یه وقت حرفام تاثیری نداشته باشه و نتونسته باشم ارسلانو راضی کنم و نریم به این مهمونی حالا بماند که استرس ارسلان و ترس از رضا و غرغرای دیانا میخواد باهم چه به سر منه بدبخت بیاره کلا این چند هفته خدا به معنای واقعی زده تو سرم همین تحمل کردن ارسلان خودش صبر ایوب و نیروی فرا انسانی میخواد فقط خدا کنه سالم از این همه فکر و خیال بیرون بیام وگرنه تا جشن نازنین روانی میشم از دست همشون
#فرار
حرفاش تو مغزم اکو میشه (نیکاخیلی ازت شکارم)
(فعلا اصلا سمتم نیا نیکا)
خدایا چجور باهاش حرف بزنم چجور قانعش کنم عکس العملش چیه همینطور مشغول فکر های جور واجور بودم که دیدم در اتاق یهو باز شد و دیانا با قیافه سرخ شده و نیش باز اومد تو بلند شدم و چهار زانو نشستم روی تخت
-خوش گذشت با اقاتون خاک برسرت اینکارا چیه میکنین که اینقد سرخ میشی لااقل داری خجالت میشی نیشتو ببند که بگن خجالت کشیده نمیگی سه نفره شین قبل عروسی
قیافش خونسرد شد و اومد بیخیال نشست کنارم رو تخت
- تو نگران منو متین نباش خودتو ارسلان و دریاب که انگار اون اتیشش تند تره
متکای روی تختو برداشتم و با حرص کوبیدم تو سرش و تو همون حین گفتم :
بیحیای بیشعور اصلا چیزی بین من و اون نیست
در حالی که دستشو ضربدری جلو صورتش گرفته بود که از خوردن متکا تو صورتش جلوگیری کنه گفت:
- اره اره معلومه حالا چرا رم میکنی تو یهو مگه دوروغ میگم حتما راست میگم که عصبانی شدی دیگه ببین چقدر و ضعتون خراب بوده که کتی جون فهمید بعدم ترسید صیغتون کرد معلوم نیست که تو چه و ضعیتی دیدتتون ...
دست از زدنش برداشتمو وسط حرفش پریدم و یه جیغ بنفش کشیدم سرش:
- دیاناااااا
ایندفعه سریع گوششو گرفت و گفت:
-اههه گوشمو کر کردی حقیقت تلخه من چیکار کنم حالا اینارو بیخیال برای مهمونی لباس چی اماده کردی باید اونجا بهترین باشیا تا چشم این نازنین در بیاد
دیدم راست میگه ولی من که لباسی نداشتم که بخوام اماده کنم باید میرفتم خرید و ازونجایی که ارسلان نمیزاره تنها برم یا کسی بدون خودش پس باید برم تو کار خر کردنش که منو ببره برای خرید لباس از اون روزی که با ارسلان حرف زدم همش تو استرس و هول و هوی اینم که نکنه یه وقت حرفام تاثیری نداشته باشه و نتونسته باشم ارسلانو راضی کنم و نریم به این مهمونی حالا بماند که استرس ارسلان و ترس از رضا و غرغرای دیانا میخواد باهم چه به سر منه بدبخت بیاره کلا این چند هفته خدا به معنای واقعی زده تو سرم همین تحمل کردن ارسلان خودش صبر ایوب و نیروی فرا انسانی میخواد فقط خدا کنه سالم از این همه فکر و خیال بیرون بیام وگرنه تا جشن نازنین روانی میشم از دست همشون
۱.۷k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.