ادامه پارت ۲۱ (:❤
متین:واستا واستا دو دقه نفس بکشششششش
من:شما به نفس کشیدن من کار نداشته باشین
.. سلام بلد نیستین؟
ممد:اقا سلام خوبی خداروشکر ما هم خوبین..خوب شد؟
من:نخیر متین هنوز سلام نکرده
متین:هوفففف..سلام
من:سلام خالی؟
(از نگاهش تلافی میکنم مشخص بود)
متین:خوبی؟
(یه جوری گف خوبی که اگرم خوب بودم الان در بدترین حالت ممکنم اما حفظ ظاهر کردم لامصب معلوم بود خعلی عصبی شده)
من:خوبم شما خوبییی
متین:نیکا ترو خدا اعصاب ندارم ول کن
من:به من چه...اعصاب ندارین برین بیرون تو خونه من میاین باید جوابمو بدین و آداب معاشرت رو هم رعایت کنین
متین:باشه باشه منم خوبم..خوبه الان؟
من:بعله حالا الان میشه بگید که چرا اینجایید؟
متین و ممد:نیکااااااا
من:عهههه چیه هی نیکا نیکا خب نباید بدونم چرا نصفه شبی پریدین تو خونم؟
ممد در حالی که به متین نگا میکرد :اینو راس میگهه
من:بعله
متین:خب حالا بزار بشینیم بعد تو هم اون در رو ببند دوتا چایی هم بیار بعد شامم بیار یچیزی بخوریم تا بعدش توضیح بدیم
من:مگه نوکره خونه باباتممممم
متین:عهههه چرا داد میزنیییی خب حداقل چایی رو که میتونی بیاریییی
من:حالا فعلا برین بشینین ببینم چی میشه
ممد:خداروشکر اجازه رو صادر کرد
در خونه رو بستم و رفتم کارای چایی رو ردیف کردم گذاشتم تا دم بکشه
بعدش رفتم نشستم پیششون
من:خبببب شروع کنیددددد
ممد:حالا نمیشه نگیم؟
من:نخیر زود تند سریع بگید
ممد:هوفففف..جریان اینه که داشتیم با پسرا فیفا بازی میکردیم بعد قرار شد که هر تیمی(هر دو نفر یه تیم بودن) که باخت خواسته برنده ها رو براورده کنه بعد منو متین باختیم که اونا هم همه با هم گفتن برین بیرون یه جا پیدا کنین واسه خواب نمدونم اخه این چه کاریه
خلاصه که بیرونمون کردن و ما هم جایی دیگه ای پیدا نکردیم بریم و این شد که اومدیم اینجا
من:چه کار مسخره ای حداقل یه کاری می گفتن بعدش فیلم میگرفتن میفرستادن برا ما یکم میخندیدیم هعیییی
متین:ما رو باش رو دیوار کی داریم یادگاری مینویسیم
من:عَییییی چه جمله چندشیییی... ضمنا همینی که هس..ناراحتی بفرما بیرون
بعدم پشت چشمی نازک کردمو بلند شدم برم چایی بیارم که...
متین:بیا حالا قهر نکن
من:هه منو قهر مگه بچه ام دارم میرم چایی بیارم
چایی ها رو ریختم و بردم بهشون تعارف کنم که..
ممد:انشالله چایی خاستگاریت دخترم
من:عَیییی عَییییی شما دوتا چقد چندش شدیننن امشببب..خدا نکنههه زبونتو گاز بگیرررر..من هنوز قصد ادامه تحصیل دارم
ممد:باشه بابا حالا تو هم خیلی جدی گرفتی..یه لحظه حس اونایی که برا پسرشون میرن خاستگاری بهم دست داد
من:حالا یه جوری میگی انگار چقد سن داری همش ۲۷ سالته باباااا سنی نداری که
ممد:خدا از دهنت بشنوه....
بقیه ش پست بعد😂💜
من:شما به نفس کشیدن من کار نداشته باشین
.. سلام بلد نیستین؟
ممد:اقا سلام خوبی خداروشکر ما هم خوبین..خوب شد؟
من:نخیر متین هنوز سلام نکرده
متین:هوفففف..سلام
من:سلام خالی؟
(از نگاهش تلافی میکنم مشخص بود)
متین:خوبی؟
(یه جوری گف خوبی که اگرم خوب بودم الان در بدترین حالت ممکنم اما حفظ ظاهر کردم لامصب معلوم بود خعلی عصبی شده)
من:خوبم شما خوبییی
متین:نیکا ترو خدا اعصاب ندارم ول کن
من:به من چه...اعصاب ندارین برین بیرون تو خونه من میاین باید جوابمو بدین و آداب معاشرت رو هم رعایت کنین
متین:باشه باشه منم خوبم..خوبه الان؟
من:بعله حالا الان میشه بگید که چرا اینجایید؟
متین و ممد:نیکااااااا
من:عهههه چیه هی نیکا نیکا خب نباید بدونم چرا نصفه شبی پریدین تو خونم؟
ممد در حالی که به متین نگا میکرد :اینو راس میگهه
من:بعله
متین:خب حالا بزار بشینیم بعد تو هم اون در رو ببند دوتا چایی هم بیار بعد شامم بیار یچیزی بخوریم تا بعدش توضیح بدیم
من:مگه نوکره خونه باباتممممم
متین:عهههه چرا داد میزنیییی خب حداقل چایی رو که میتونی بیاریییی
من:حالا فعلا برین بشینین ببینم چی میشه
ممد:خداروشکر اجازه رو صادر کرد
در خونه رو بستم و رفتم کارای چایی رو ردیف کردم گذاشتم تا دم بکشه
بعدش رفتم نشستم پیششون
من:خبببب شروع کنیددددد
ممد:حالا نمیشه نگیم؟
من:نخیر زود تند سریع بگید
ممد:هوفففف..جریان اینه که داشتیم با پسرا فیفا بازی میکردیم بعد قرار شد که هر تیمی(هر دو نفر یه تیم بودن) که باخت خواسته برنده ها رو براورده کنه بعد منو متین باختیم که اونا هم همه با هم گفتن برین بیرون یه جا پیدا کنین واسه خواب نمدونم اخه این چه کاریه
خلاصه که بیرونمون کردن و ما هم جایی دیگه ای پیدا نکردیم بریم و این شد که اومدیم اینجا
من:چه کار مسخره ای حداقل یه کاری می گفتن بعدش فیلم میگرفتن میفرستادن برا ما یکم میخندیدیم هعیییی
متین:ما رو باش رو دیوار کی داریم یادگاری مینویسیم
من:عَییییی چه جمله چندشیییی... ضمنا همینی که هس..ناراحتی بفرما بیرون
بعدم پشت چشمی نازک کردمو بلند شدم برم چایی بیارم که...
متین:بیا حالا قهر نکن
من:هه منو قهر مگه بچه ام دارم میرم چایی بیارم
چایی ها رو ریختم و بردم بهشون تعارف کنم که..
ممد:انشالله چایی خاستگاریت دخترم
من:عَیییی عَییییی شما دوتا چقد چندش شدیننن امشببب..خدا نکنههه زبونتو گاز بگیرررر..من هنوز قصد ادامه تحصیل دارم
ممد:باشه بابا حالا تو هم خیلی جدی گرفتی..یه لحظه حس اونایی که برا پسرشون میرن خاستگاری بهم دست داد
من:حالا یه جوری میگی انگار چقد سن داری همش ۲۷ سالته باباااا سنی نداری که
ممد:خدا از دهنت بشنوه....
بقیه ش پست بعد😂💜
۱۶.۶k
۲۱ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.