پارت ۲۰( بجای من ببین)
بعد از اینکه تمام حرف هاشو زد با نگهبان ها به قصر برگشت رفت روی صندلی اتاقش جلوی میز نشست میله جعبه موسیقی رو چرخوند و درش رو باز کرد سرش رو روی میز گذاشت و به اون جعبه خیره شود نمیشود توی صورتش احساس یا حسی پیدا کنی نه شاد بود نه غمگین نه کلافه نه خشمگین فقط میشه گفت وقتی به صورتش نگاه کنی متوجه میشی چه گذشته ای داشته دنیا براش بی معنی بود نه معنای عشق رو میدونست نه معنی زندگی رو همینجوری که داشت به جعبه موسیقی نگاه میکرد در اتاقش زده شود جعبه موسیقی رو بست و داخل کشوی اتاقش گذاشت
تهیونگ: بیا تو
اون جین بود دوست قدیمی تهیونگ بود البته دکتر هم هست
جین : سلام
تهیونگ: سلام
جین: ووو چته پسر وضعشو نگاه کن شبیه مرده ها شودی
تهیونگ : توام اگر کسی که حاضری زندگیتو براش خراب کنی زیر اون همه خاک باشه حالت همین میشه
جین: تا کی میخوای بهش فکر کنی ؟؟
تهیونگ : تا وقتی که بمیرم ببینم تو میتونی یه کاری برام بکنی ؟؟
جین : خدا بخیر بگذرونه چیکار باید بکنم ؟
تهیونگ: میتونی یه کاری کنی من دیگه هیچ جارو نبینم ؟؟
جین: هیییی دیگه داری خیلی پورو میشی میخوای چاقو وردارم بکنم تو چِشت ؟؟؟؟
تهیونگ: منظورم این نبود (بعد رفت توی خودش )
جین:خیلی خوب میشه یکار دیگه کرد یه چیزی وردار ببند به چشمت منم میگم چشمت نمیبینه ناسلامتی من یه دکترم
تهیونگ: مرسی
جین : برای چی میخوای این کارو بکنی
تهیونگ: خودت که بهتر میدونی الان پدرم گیر میده باید توی کار ها به من کمک کنی یا چمیدونم باید ازدواج کنی اما من حوصله ندارم دلم میخواد فقط بیفتم روی تخت
جین: آها پس میخوای مثل مرده ها رفتار کنی ؟؟
تهیونگ: اینجوری فکر کن
جین : ببینم چیزی نداری باهاش چشماتو ببندم ؟؟
تهیونگ از توی کشو رمان سیاه رنگی رو بیرون اود و به جین داد و اونو براش روی چشماش بست
جین: من میرم به پدرت بگم چشات کور شده
تهیونگ : بهش اینو نگو
جین : تو واقعا فکر کردی میخوا جدا بهش بگم ؟؟
تهیونگ : برووو
جین : باشه باشه رفتم
تهیونگ خودش میدونست نه برای ازدواج این کارو کرد نه برای کمک کردن به پدرش درواقع دیگه بعد از اونسو دیگه قشنگی های دنیا رو نمیخواست از دیوار گرفت و رفت روی تختش دراز کشید داشت سعی میکرد برای همیشه چشم هاش رو بسته نگه داره
تهیونگ: بیا تو
اون جین بود دوست قدیمی تهیونگ بود البته دکتر هم هست
جین : سلام
تهیونگ: سلام
جین: ووو چته پسر وضعشو نگاه کن شبیه مرده ها شودی
تهیونگ : توام اگر کسی که حاضری زندگیتو براش خراب کنی زیر اون همه خاک باشه حالت همین میشه
جین: تا کی میخوای بهش فکر کنی ؟؟
تهیونگ : تا وقتی که بمیرم ببینم تو میتونی یه کاری برام بکنی ؟؟
جین : خدا بخیر بگذرونه چیکار باید بکنم ؟
تهیونگ: میتونی یه کاری کنی من دیگه هیچ جارو نبینم ؟؟
جین: هیییی دیگه داری خیلی پورو میشی میخوای چاقو وردارم بکنم تو چِشت ؟؟؟؟
تهیونگ: منظورم این نبود (بعد رفت توی خودش )
جین:خیلی خوب میشه یکار دیگه کرد یه چیزی وردار ببند به چشمت منم میگم چشمت نمیبینه ناسلامتی من یه دکترم
تهیونگ: مرسی
جین : برای چی میخوای این کارو بکنی
تهیونگ: خودت که بهتر میدونی الان پدرم گیر میده باید توی کار ها به من کمک کنی یا چمیدونم باید ازدواج کنی اما من حوصله ندارم دلم میخواد فقط بیفتم روی تخت
جین: آها پس میخوای مثل مرده ها رفتار کنی ؟؟
تهیونگ: اینجوری فکر کن
جین : ببینم چیزی نداری باهاش چشماتو ببندم ؟؟
تهیونگ از توی کشو رمان سیاه رنگی رو بیرون اود و به جین داد و اونو براش روی چشماش بست
جین: من میرم به پدرت بگم چشات کور شده
تهیونگ : بهش اینو نگو
جین : تو واقعا فکر کردی میخوا جدا بهش بگم ؟؟
تهیونگ : برووو
جین : باشه باشه رفتم
تهیونگ خودش میدونست نه برای ازدواج این کارو کرد نه برای کمک کردن به پدرش درواقع دیگه بعد از اونسو دیگه قشنگی های دنیا رو نمیخواست از دیوار گرفت و رفت روی تختش دراز کشید داشت سعی میکرد برای همیشه چشم هاش رو بسته نگه داره
۱۳۶.۰k
۲۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.