★عروسکی در دست شیطان 9★
(ویو فردا صبح)
چویا:هوف...دیشب اصلا نتونستم بخوابم...
استرس دارم...اگه دوباره هیترا زیاد شن چی؟...
چویا آروم باش...نفس عمیق...
باید 1 ساعت دیگه اونجا باشم...با این کمر...هعی
اول برم یه حموم 10 مین بعد لباسای رقصم و بپوشم و
برم کمپانی...
*بعد حموم*
چویا:آخيششش...راحت شدم...خب چی بپوشم!
عامم...فکر کنم این خوبه..
یه کت و شلوار سیاه که دکمه اولش باز بود
یه شنل قرمز داشت که باید تاجـش هم میذاشتم رو سرم...
یه جفت دستکش سیاه با یه چوکر که باید میبستمش
هوم...یه عینک؟..باید بزارمش توی جیب کتم...
او چه تیپی...(عکس لباس اسلاید 2)
اسم موسیقی که باید اجرا میکردم
<<پادشاه مافیا>> بود..اوو یه امگا پادشاه؟...هه...خنده داره
بهتره دیگه حرکت کنم...
*کمپانی*
چویا:تقریبا آرایشم و تموم کردن که یکی دست گذاشت رو موهام
که داد زدم
چویا:هوی...موهام...دست نزن
دازای:ولی کسی نگفته نمیتونم به امگا دست بزنم!
چویا:عهه...تویی!
دازای: اولن تو نه و رئیس...دومن پس میخواستی کی باشه شیطون؟
چویا:ه...هیچی...من باید برم الان شروع میشه...بای بای
دازای:هویج کوچولو...
*بعد رقص*
چویا:آیی..خسته شدم...عه..آ..اتسو؟
اتسوشی:چویا؟...جیغغغ
چویا:اتسو...دلم برات تنگ شده بود...شنیدم دوست پسر داری!
اتسوشی: آره...تو این چند روز کجا بودی؟....
چویا:هنوزم مثل قبلا فضولی...بیا بشینیم تا بهت بگم...
*چویا کل ماجرا رو میگه*
چویا:آره دیگه داستان من اینطوری بود
اتسوشی:اا منم داستانم از این قراره
اون روز بهم گفتی مدیر معاون جدید آورده...فرداش رفتم دیدمش
موقعی که دیدمش خواب بود رفتم نزدیکش تر تا دقیق آنالیزش کنم...
که مدیر اومد توی اتاق منم رفتم یه گوشه قایم شدم...
بعد چند دقیقه آکو دقیق چرخید سمت جایی که من قایم شدم و فهمید
من توی اتاقم...موقعی که مدیر رفت اومد و از اون گوشه پرتم کرد بیرون
و گفت
*فلش بک*
آکوتاگاوا:هوی...تو اینجا چیکار میکنی بچه؟
اتسوشی:هیچی...میخواستم برم اتاق پزشک حتما اشتباه اومدم...خداحافظ
آکوتاگاوا:کجا با این عجله؟...رایحهـت خیلی خوبه!...دوست پیرم میشی؟
آتسوشی:هن؟...هاااااااااا...چی گفتییییییی
آکوتاگاوا:آروم تر....گوشام درد گرفت...گفتم دوست پسرم میشی؟
آتسوشی:ما هنوز 2 دقیقه نشده همو دیدیم بعد زارتی دوست پسرت بشم؟
آکوتاگاوا:اسکل...فقط یه درخواست بود...لازم نبود اینکارو کنی فقط میگفتی نه
حالا برو...
اتسوشی:ن...نه نه شوخی کردم دوست پسرت...میشم
آکوتاگاوا:هوم باش
*پایان فلش بک*
آتسوشی: آره دیگه اینطوری بود قضیه من....
چویا:یعنی زارتی قبول کردی؟
آتسوشی: آره دیگه...یه بار شانس بهم رو کرده اونم قبول نکنم؟
چویا:هوم...اوکیه...من باید برم
اتسوشی:بای
چویا:بای
.
.
.
( ویو چویا)
چویا:با آتسو خدافظی کردم و رفتم پیش دازای
خواب بود...اوخی...گوگولی...شنلـم و انداختم روش
که دستم و کشید و ....
_________________________________
★لایکا رو به 9 برسونید....و ممکنه کلا این رمان 12 پارت یا 10 پارت باشه....کنسرت چویا اسلاید سوم★
چویا:هوف...دیشب اصلا نتونستم بخوابم...
استرس دارم...اگه دوباره هیترا زیاد شن چی؟...
چویا آروم باش...نفس عمیق...
باید 1 ساعت دیگه اونجا باشم...با این کمر...هعی
اول برم یه حموم 10 مین بعد لباسای رقصم و بپوشم و
برم کمپانی...
*بعد حموم*
چویا:آخيششش...راحت شدم...خب چی بپوشم!
عامم...فکر کنم این خوبه..
یه کت و شلوار سیاه که دکمه اولش باز بود
یه شنل قرمز داشت که باید تاجـش هم میذاشتم رو سرم...
یه جفت دستکش سیاه با یه چوکر که باید میبستمش
هوم...یه عینک؟..باید بزارمش توی جیب کتم...
او چه تیپی...(عکس لباس اسلاید 2)
اسم موسیقی که باید اجرا میکردم
<<پادشاه مافیا>> بود..اوو یه امگا پادشاه؟...هه...خنده داره
بهتره دیگه حرکت کنم...
*کمپانی*
چویا:تقریبا آرایشم و تموم کردن که یکی دست گذاشت رو موهام
که داد زدم
چویا:هوی...موهام...دست نزن
دازای:ولی کسی نگفته نمیتونم به امگا دست بزنم!
چویا:عهه...تویی!
دازای: اولن تو نه و رئیس...دومن پس میخواستی کی باشه شیطون؟
چویا:ه...هیچی...من باید برم الان شروع میشه...بای بای
دازای:هویج کوچولو...
*بعد رقص*
چویا:آیی..خسته شدم...عه..آ..اتسو؟
اتسوشی:چویا؟...جیغغغ
چویا:اتسو...دلم برات تنگ شده بود...شنیدم دوست پسر داری!
اتسوشی: آره...تو این چند روز کجا بودی؟....
چویا:هنوزم مثل قبلا فضولی...بیا بشینیم تا بهت بگم...
*چویا کل ماجرا رو میگه*
چویا:آره دیگه داستان من اینطوری بود
اتسوشی:اا منم داستانم از این قراره
اون روز بهم گفتی مدیر معاون جدید آورده...فرداش رفتم دیدمش
موقعی که دیدمش خواب بود رفتم نزدیکش تر تا دقیق آنالیزش کنم...
که مدیر اومد توی اتاق منم رفتم یه گوشه قایم شدم...
بعد چند دقیقه آکو دقیق چرخید سمت جایی که من قایم شدم و فهمید
من توی اتاقم...موقعی که مدیر رفت اومد و از اون گوشه پرتم کرد بیرون
و گفت
*فلش بک*
آکوتاگاوا:هوی...تو اینجا چیکار میکنی بچه؟
اتسوشی:هیچی...میخواستم برم اتاق پزشک حتما اشتباه اومدم...خداحافظ
آکوتاگاوا:کجا با این عجله؟...رایحهـت خیلی خوبه!...دوست پیرم میشی؟
آتسوشی:هن؟...هاااااااااا...چی گفتییییییی
آکوتاگاوا:آروم تر....گوشام درد گرفت...گفتم دوست پسرم میشی؟
آتسوشی:ما هنوز 2 دقیقه نشده همو دیدیم بعد زارتی دوست پسرت بشم؟
آکوتاگاوا:اسکل...فقط یه درخواست بود...لازم نبود اینکارو کنی فقط میگفتی نه
حالا برو...
اتسوشی:ن...نه نه شوخی کردم دوست پسرت...میشم
آکوتاگاوا:هوم باش
*پایان فلش بک*
آتسوشی: آره دیگه اینطوری بود قضیه من....
چویا:یعنی زارتی قبول کردی؟
آتسوشی: آره دیگه...یه بار شانس بهم رو کرده اونم قبول نکنم؟
چویا:هوم...اوکیه...من باید برم
اتسوشی:بای
چویا:بای
.
.
.
( ویو چویا)
چویا:با آتسو خدافظی کردم و رفتم پیش دازای
خواب بود...اوخی...گوگولی...شنلـم و انداختم روش
که دستم و کشید و ....
_________________________________
★لایکا رو به 9 برسونید....و ممکنه کلا این رمان 12 پارت یا 10 پارت باشه....کنسرت چویا اسلاید سوم★
۴.۰k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.