My king
Part25
با دیدن خون، حرفش قطع شد و دستای لرزونش رو روی کمرم گذاشت
یونگی :ا/ت چ...چرا...خ..خون بالا آوردی؟؟؟
ا/ت :ن.. نمیدونم..(سرفه)
یونگی :اسبمو آماده کنین..فورا بر میگردیم..
بعد از آماده کردن اسبش، به سرعت منو سوار اسب خودش کرد و به طرف قصر رفتیم...
توی اقامتگاهش بودیم و پدرم، مشغول گرفنت نبضم و بررسی حالم بود..
یونگی :نظرتون چیه طبیب کیم؟؟چرا خون بالا آورد؟؟
نفس عمیقی کشید و نگاه مرددی بهم کرد
ا/ت :اتفاقی برای بچم افتاده پدر؟؟
جونگ وو :راستش.. نمیدونم چطوری بگم.. الان حال شاهزادمون خوبه..ولی ممکن بود برای همیشه از دستش بدیم!
یونگی :منظورتون چیه؟؟
طبیب جونگ وو :راستش..جوشونده ای که ملکه مصرف میکردن، به سمی آغشته بوده که ظرف ده روز، جنین رو تو شکم مادر، خفه میکنه و علاوه بر اون باعث مرگ مادر میشه..
نگاه ناباورانه ای به هم انداختیم..
ا/ت :ه..همون جوشونده طبیب چویی؟!!
جونگ وو :بله متاسفانه..
یونگی با چشمای گرد و چهره ای که انگار گیج شده بود و از هیچی خبر نداشت بهم نگاه کرد
یونگی :جوشونده جدید مصرف میکردی و من در جریان
نبودم؟؟
ا/ت :منو ببخشید عالیجناب..طبیب چویی گفت که تقویتیه
منم گفتم مورد مهمی نیست که بگم بهتون
یونگی :همین مورد کم اهمیت از نظرت، نزدیک بود جون
خودت و بچمونو بخطر بندازه...وزیر هونگ؟
در اتاق باز شد و وزیر هونگ، سریع، داخل اومد
وزیر هونگ :بله سرورم؟
یونگی: فورا به فرمانده ارشد بگو، طبیب چویی رو دستگیر کنه و به دادگستری ببره تا من بیام
وزیر هونگ :بله سرورم.
نگاه نگرانی بهش انداختم..
ا/ت :عالیجناب؟؟ قصد دارید چکار کنین؟؟
یونگی :باید از اون خائن، بازجویی کنم تا بفهمم کی پشت این
خیانته..
ا/ت : نمیشه خودتون اینکارو نکنین؟؟
یونگی :نه!! میدونم بهت قول دادم که تو اینجور مسائل،
دخالت نکنم ولی نه درباره این موضوع که راجب سلامت و جون تو و بچمونه
به عنوان یه همسر و پدر، وظیفمه تا بفهمم کی قصد آسیب
رسوندن به ملکم و فرزندمو داشته..
بدون زدن حرف دیگه ای، بلند شد و از اتاق بیرون رفت..
با نگاه نگران و پر از استرس و دلشوره به پدرم نگاه کردم
ا/ت:پدر..حداقل شما یکاری کنین جلوشو بگیرید....
با دیدن خون، حرفش قطع شد و دستای لرزونش رو روی کمرم گذاشت
یونگی :ا/ت چ...چرا...خ..خون بالا آوردی؟؟؟
ا/ت :ن.. نمیدونم..(سرفه)
یونگی :اسبمو آماده کنین..فورا بر میگردیم..
بعد از آماده کردن اسبش، به سرعت منو سوار اسب خودش کرد و به طرف قصر رفتیم...
توی اقامتگاهش بودیم و پدرم، مشغول گرفنت نبضم و بررسی حالم بود..
یونگی :نظرتون چیه طبیب کیم؟؟چرا خون بالا آورد؟؟
نفس عمیقی کشید و نگاه مرددی بهم کرد
ا/ت :اتفاقی برای بچم افتاده پدر؟؟
جونگ وو :راستش.. نمیدونم چطوری بگم.. الان حال شاهزادمون خوبه..ولی ممکن بود برای همیشه از دستش بدیم!
یونگی :منظورتون چیه؟؟
طبیب جونگ وو :راستش..جوشونده ای که ملکه مصرف میکردن، به سمی آغشته بوده که ظرف ده روز، جنین رو تو شکم مادر، خفه میکنه و علاوه بر اون باعث مرگ مادر میشه..
نگاه ناباورانه ای به هم انداختیم..
ا/ت :ه..همون جوشونده طبیب چویی؟!!
جونگ وو :بله متاسفانه..
یونگی با چشمای گرد و چهره ای که انگار گیج شده بود و از هیچی خبر نداشت بهم نگاه کرد
یونگی :جوشونده جدید مصرف میکردی و من در جریان
نبودم؟؟
ا/ت :منو ببخشید عالیجناب..طبیب چویی گفت که تقویتیه
منم گفتم مورد مهمی نیست که بگم بهتون
یونگی :همین مورد کم اهمیت از نظرت، نزدیک بود جون
خودت و بچمونو بخطر بندازه...وزیر هونگ؟
در اتاق باز شد و وزیر هونگ، سریع، داخل اومد
وزیر هونگ :بله سرورم؟
یونگی: فورا به فرمانده ارشد بگو، طبیب چویی رو دستگیر کنه و به دادگستری ببره تا من بیام
وزیر هونگ :بله سرورم.
نگاه نگرانی بهش انداختم..
ا/ت :عالیجناب؟؟ قصد دارید چکار کنین؟؟
یونگی :باید از اون خائن، بازجویی کنم تا بفهمم کی پشت این
خیانته..
ا/ت : نمیشه خودتون اینکارو نکنین؟؟
یونگی :نه!! میدونم بهت قول دادم که تو اینجور مسائل،
دخالت نکنم ولی نه درباره این موضوع که راجب سلامت و جون تو و بچمونه
به عنوان یه همسر و پدر، وظیفمه تا بفهمم کی قصد آسیب
رسوندن به ملکم و فرزندمو داشته..
بدون زدن حرف دیگه ای، بلند شد و از اتاق بیرون رفت..
با نگاه نگران و پر از استرس و دلشوره به پدرم نگاه کردم
ا/ت:پدر..حداقل شما یکاری کنین جلوشو بگیرید....
۴۹.۸k
۱۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.