P37
P37
+یونام؟
بیدار شو....بریم غذا بخوریم....
÷......من نمیخورم.....
+امکان نداره...میخوری تا تهش هم میخوری.....
÷نه...بالا میارممم..
+نمیاری..
÷اههه بدبختیه ها....
(سر سفره)
+یونا...چی میخوری.....
=بگو من برات بریزم...چی میخوری یونا؟
÷......
جواب نداد به جونگکوک....
رو به من گفت...
÷یه کم سوپ بریز....
ولی جونگکوک دستشو برد سمت بشقاب ها و یه کم براش ریخت
=بسه؟
بهش جوابی نداد و بشقابو ازش گرفت....
سرش پایین بود و ناراحت بود....جونگکوک کنارش نشسته بود....
یهنگاه بهم انداخت....که با دیدن لشک توی چشماش دلم براش آب شد....این دو تا باید رابطشون درست میشد....
×میگم یونا مامان....خاله اینا دارن میان اینجا.....
_خخخ اونا؟...همونی که پسرش عاشق یونا بود....
چه قدرم خاطر خوات بود یونا....
یونا که از اون متنفر بود...
÷بگو نیان....حالم ازش بهم میخوره...(اروم)
×مامان....مهمونن...نمیشه بگم نیان که....
بابای ته:یعنی چی...بگو بیان...مهمونن...
_یونا....درباره شوهرت درست حرف بزن...
=شوهرش؟قضیه چیه؟
÷میشه خفه شی تهیونگ؟
_...خخخخ....ببخشیددد
÷نمیرید یوقت از خنده...(بغض)
و بشقابشو کوبوند زمین...
÷از همتونمتنفرم......(گریه)
تک تکتون فقط منو به بازی میگیریددد...
کوک بلند شد و اومد دستامو گرفت....
=یونا....چیکار میکنی؟
÷همه چی تقصیر توعهه....(گریه و داد)
تک تکتون...حتی تهیونگ هم منو به بازی میگیره.....این از برادرم...این از بابا...اینم از تو.....
هیچکدومتون منو نمیبینید....
یعنی تا زنگ نمیزدم قرار نبود بیاید منو ببینید؟
من واسه هیچکدومتون مهم نیستم....فقط دارید ادعا میکنید که من واستون مهمم...
۲ شب پیش داشتم از درد میمردم....کسی نیومده بگه حالت خوبه؟
مامان...حتی تو همنگفتی....
تو....وقتی که من داشتم از درد زجر میکشیدم....داشتی با مربیت ویدیو میگرفتی و رو شاگردات کار میکردی....
=یونا.....آروم باش....
÷نمیخواممم(داد)
از تویی که فک میکنن نامزدمی...بدم میاد....افتادم رو مبل و نفس نفس زدم....
جونگکوک قبل از اینکه بیفتم اومد بغلم کرد..
=هیشش آروم باش...نفس عمیق بکش....گریه نکن....حق با توعه....همه چی تقصیر منه......اشکامو پاک کرد و محکم تر بغلم کرد....
=بریم بالا....یه کم بهتر بشی.....بیا...
آروم بردتم بالا و گذاشتم رو تختم......
دستمو تو دستش گرفته بود.....
=ببخش منو.....ببخش...هوم؟
÷خیلی بیشعوری...(اشک)
+یونام؟
بیدار شو....بریم غذا بخوریم....
÷......من نمیخورم.....
+امکان نداره...میخوری تا تهش هم میخوری.....
÷نه...بالا میارممم..
+نمیاری..
÷اههه بدبختیه ها....
(سر سفره)
+یونا...چی میخوری.....
=بگو من برات بریزم...چی میخوری یونا؟
÷......
جواب نداد به جونگکوک....
رو به من گفت...
÷یه کم سوپ بریز....
ولی جونگکوک دستشو برد سمت بشقاب ها و یه کم براش ریخت
=بسه؟
بهش جوابی نداد و بشقابو ازش گرفت....
سرش پایین بود و ناراحت بود....جونگکوک کنارش نشسته بود....
یهنگاه بهم انداخت....که با دیدن لشک توی چشماش دلم براش آب شد....این دو تا باید رابطشون درست میشد....
×میگم یونا مامان....خاله اینا دارن میان اینجا.....
_خخخ اونا؟...همونی که پسرش عاشق یونا بود....
چه قدرم خاطر خوات بود یونا....
یونا که از اون متنفر بود...
÷بگو نیان....حالم ازش بهم میخوره...(اروم)
×مامان....مهمونن...نمیشه بگم نیان که....
بابای ته:یعنی چی...بگو بیان...مهمونن...
_یونا....درباره شوهرت درست حرف بزن...
=شوهرش؟قضیه چیه؟
÷میشه خفه شی تهیونگ؟
_...خخخخ....ببخشیددد
÷نمیرید یوقت از خنده...(بغض)
و بشقابشو کوبوند زمین...
÷از همتونمتنفرم......(گریه)
تک تکتون فقط منو به بازی میگیریددد...
کوک بلند شد و اومد دستامو گرفت....
=یونا....چیکار میکنی؟
÷همه چی تقصیر توعهه....(گریه و داد)
تک تکتون...حتی تهیونگ هم منو به بازی میگیره.....این از برادرم...این از بابا...اینم از تو.....
هیچکدومتون منو نمیبینید....
یعنی تا زنگ نمیزدم قرار نبود بیاید منو ببینید؟
من واسه هیچکدومتون مهم نیستم....فقط دارید ادعا میکنید که من واستون مهمم...
۲ شب پیش داشتم از درد میمردم....کسی نیومده بگه حالت خوبه؟
مامان...حتی تو همنگفتی....
تو....وقتی که من داشتم از درد زجر میکشیدم....داشتی با مربیت ویدیو میگرفتی و رو شاگردات کار میکردی....
=یونا.....آروم باش....
÷نمیخواممم(داد)
از تویی که فک میکنن نامزدمی...بدم میاد....افتادم رو مبل و نفس نفس زدم....
جونگکوک قبل از اینکه بیفتم اومد بغلم کرد..
=هیشش آروم باش...نفس عمیق بکش....گریه نکن....حق با توعه....همه چی تقصیر منه......اشکامو پاک کرد و محکم تر بغلم کرد....
=بریم بالا....یه کم بهتر بشی.....بیا...
آروم بردتم بالا و گذاشتم رو تختم......
دستمو تو دستش گرفته بود.....
=ببخش منو.....ببخش...هوم؟
÷خیلی بیشعوری...(اشک)
۱۳.۷k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.