ادامه پارت۷۰ بچه ها شاید دیگه ننویسم پارت آخر باشه😪
بردیا:خدایی عشقم میبینی من ازت دوری میکنم تو نمیتونی ازم دوری کنی الان مثل زنجیر تو هم رفتیم😋 من:هی ولم کن بردیا:ولت نمیکنم ** من:پس میخوای چیکار کنی؟ یه دفعه بردیا آروم خیلی با احساس گفت:فقط میخوام نگاهت کنم:) من:چی؟ من چشمای بردیا رو نگاه میکردم اونم چشمای منو به هم خیره شده بودیم یه دفعه بردیا سرشو نزدیک کرد منو بوسید چشمامو از تعجب وااا کردم😳😳😳 بردیا همینطور منو میبوسید سرشو کشید باز منو نگاه کرد همش دماغش میزد به دماغم میگفت:عاشقتم 😋😋 من:😳😳😳(( بردیا ولم کرد پا شد گفت:پاشو بیا صبحونه بخوریم 😊 من:😳😳ها؟ بردیا:پاشو دیگه )) گفتو رفت)) پاشدم گفتم:من چمه چی شد چیکار کرد الان چرا اینطوری شدم😳😳ِآخ قلبم😳))یه آب به صورتم زدم لباسای بردیا رو در اوردم لباس های مدرسمو پوشیدم رفتم پایین دیدم بردیا صبحونه رو آماده کرد بردیا:کجا بودی بدو بیا بخور🙃 رفتم نشستم رو صندلی گفتم مرسی * بردیا:به خاطر بوس؟ * من:هی نه به خاطر صبحونه بردیا اومد نشست روبه روم گفت :نه بابا کاری نکردم حالا بخور * من:باش )*داشتم غذامو میخوردم یه دفعه بردیا گفت:همتا میدونی چیه؟ * من:چیه؟ ))بردیا هم شد یه کوچولو دستشو گذاشت زیر فکش گفت:میگم من رفته رفته دارم عاشقت میشم عاشقتم هستم میگم اگه یه روزی نباشی چه بلایی سرم میاد دیونه میشم حتما فکرشم دیونم میکنه دستمو بردم رو سر بردیا ناز میکردم با لبخند گفتم:من هیچ وقت ولت نمیکنم هیچ وقت😊 بردیا:قول میدی؟ من:قول میدم که هیچ وقت تو رو ول نکنم همیشه پیشت میمونم😊 بردیا:منم قول میدم که دیگه جز همتا هیچ عشقی نداشته باشم قول میدم که هیچ وقت ولش نمیکنم تا آخر عمرم پیشش میمونم۰😊
۸.۷k
۲۶ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.