اولین حس...پارت هفدهم
حرفی نمیتونم بزنم اصلا چی باید میگفتم که دیدم یونگی تفنگ جیبیش رو از کمرش در اورد و به سمتم نشونه گرفت،انگار واقعا اینجا اخرشه چشمام رو بستم و اماده مرگ شدم که یکی دوان دوان به سمت یونگی اومد و باعث شد برگرده به سمتش:
*:قربان...قربان....
ی:چیه؟چیشده؟
*:جیمین اومده
یونگی از شنیدن این حرف جا خورد چشماش گشاد شد و به سمتم اومد:
ی:نه انگار واقعا براش فرق داری.
تفنگ جیبیش رو سر جاش گذاشت و از اتاق بیرون رفت، نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شد.
ی:به به ببین کی اینجاست
ج:چی میخوای؟
ی:فکر میکردم مثل همیشه یکی رو میفرستی بیاد جنازه شو ببره،چیشده که خودت اومدی؟نکنه؟...(با خنده)
ج:پولتو میخوای؟اگه اره بگو همین الان میگم برات بیارن
ی:خیلی ساده ای جیمین(با خنده)
ج:بذار ببینمش
ی:بیا بریم ببینش
جیمین رو بردن به اتاقی که الیزا بود،دستاش رو به سمت بالا بسته بودن و بدنش خونی شده بود، شکنجه شده بود جیمین وقتی الیزا رو دید پاهاش سست شد،خواست بره سمت الیزا که یونگی دستشو گرفت:
ی:چه زود میخوای بری.
ج:بذار اون بره،هر چی بخوای بهت میدم
ی:اگ اونو بخوام چی؟....
*:قربان...قربان....
ی:چیه؟چیشده؟
*:جیمین اومده
یونگی از شنیدن این حرف جا خورد چشماش گشاد شد و به سمتم اومد:
ی:نه انگار واقعا براش فرق داری.
تفنگ جیبیش رو سر جاش گذاشت و از اتاق بیرون رفت، نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شد.
ی:به به ببین کی اینجاست
ج:چی میخوای؟
ی:فکر میکردم مثل همیشه یکی رو میفرستی بیاد جنازه شو ببره،چیشده که خودت اومدی؟نکنه؟...(با خنده)
ج:پولتو میخوای؟اگه اره بگو همین الان میگم برات بیارن
ی:خیلی ساده ای جیمین(با خنده)
ج:بذار ببینمش
ی:بیا بریم ببینش
جیمین رو بردن به اتاقی که الیزا بود،دستاش رو به سمت بالا بسته بودن و بدنش خونی شده بود، شکنجه شده بود جیمین وقتی الیزا رو دید پاهاش سست شد،خواست بره سمت الیزا که یونگی دستشو گرفت:
ی:چه زود میخوای بری.
ج:بذار اون بره،هر چی بخوای بهت میدم
ی:اگ اونو بخوام چی؟....
۲.۱k
۱۷ تیر ۱۴۰۲