فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت31
از زبان کائده]
نقاشی ـو که تازه کشیدنشو تموم کرده بودم ـو برداشتم ـو سمت مامان رفتم ـو گفتم: مامان نگاه کن کائده چان چه نقاشی ـه قشنگی کشیده!
مامانی خم شد ـو با لبخند گفت: وای کائده چان چه پلنگ ـه قشنگی!
اخمی کردم ـو گفتم: کائده چان خرگوش کشیده، همونی که تو تلوزیون بود.
مامانی با تعجب گفت: خرگوشه؟ ولی به هرحال خیلی قشنگ شده افرین عزیزم.
لبخندی زدم ـو گفتم: راستی مامان چرا موهای بغضی از ادما سفید میشه؟
کنار ـه مامانی رو مبل نشستم ـو منتظر موندم.
مامانی لبخندی زد ـو گفت: راستش اگه بچه ای مامانشو اذیت کنه موهای مامانش سفید میشه.
با تعجب گفتم: یعنی تو چه بلایی سر مامان بزرگ اوردی؟!(قدرت تخریب ـه دختر بچه از اینم بیشتره💪🏻)
مامانی با صورت ـه درهم ـی گفت: چیی؟؟!...
همون موقع صدای در اومد.
سمت ـه در رفتم ـو گفتم: من بازش میکنم.
خواستم درو باز کنم که با شدت ـه محکمی باز شد.
مامان بزرگ!
_ما.. مامان!!
مامان بزرگ محکم بغلم کرد که گفتم: ما.. مامان بزرگ کائده چان داره خفه میشه!
مامان بزرگ ولم کرد ـو با لبخند گفت: عسلک ـه من حالت چطوره؟
لبخندی زدم ـو گفتم: سلام.
مامانی جلو اومد ـو گفت: حـ... حتما خیلی خسته شدی مامان بفرمایید تو.
مامان بزرگ بلند شد ـو گفت: اون کوتوله کجاست؟ مگه بهش نگفتی که باهاش کار دارم؟
مامانی با استرس گفت: مامان درست حرف کائده چانم یاد میگیره، اون... اون که نمیدونست شما امروز میاید بخاطر ـه همین رفت سرکار!
مامان بزرگ سمت ـه مبل رفت ـو گفت: به هر حال اون نباید خونواده ـشو تنها بزاره اگه بلایی سرشون بیاد میخواد چه غلطی بکنه؟
مامانی چمدونا رو برداشت که مامان بزرگ گفت: به چمدونا دست نزن این وظیفه ی چویاست که اونا رو برداره بیاره تو نه تو.
مامانی با اخم گفت: دفعه ی قبل هم با چویا اینجوری رفتار کردین که از خونه زد بیرون ـو تا چهار روز که شما اینجا بودین به خونه نیومد!!
مامان بزرگ شونه ای بالا انداخت ـو گفت: به من ربطی نداره مشکل ـه خودشه!
مامانی با کلافگی چمدونا ـرو برداشت ـو داخل ـه یه اتاق برد.
پیش ـه مامان بزرگ نشستم ـو گفتم: مامان بزرگ مامان میو تورو خیلی اذیت کرد؟
مامان بزرگ لبخندی زد ـو گفت: زیاد نه ولی اره خیلی کم.
پس مامانی مامان بزرگ ـو نابود کرده.
مامان بزرگ صورتشو نزدیک ـه صورتم کرد ـو خیلی اروم گفت: بابات مامانی ـو اذیت میکنه؟ یا اینکه سرش داد بزنه ـو کتکش بزنه؟
اخمی کردم ـو گفتم: بابایی خیلی مهربونه حتی یه بارم کائده چان ـو مامانی ـو اذیت نکرده چرا همه ـتون از بابایی بدتون میاد؟ بابایی که کاری نکرده خیلی بهترین بابای دنیاست!
مامان بزرگ چندبار پلک زد ـو با عصبانیت گفت: منکه از چویا بدم نمیاد فقط... فقط...
با اومدن ـه مامانی، مامان بزرگ حرفشو کامل نزد.
مامانی چایی ـو شیرینی ـرو، رو میز گذاشت ـو روبه رومون نشست ـو گفت:
_مامان مگه قرار نبود فردا بیای چرا امروز اومدی؟
مامان بزرگ یه شیرینی برداشت ـو گفت: دیدم نمیتونم تا فردا نمیتونم صبر کنم امروز اومدم.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت31
از زبان کائده]
نقاشی ـو که تازه کشیدنشو تموم کرده بودم ـو برداشتم ـو سمت مامان رفتم ـو گفتم: مامان نگاه کن کائده چان چه نقاشی ـه قشنگی کشیده!
مامانی خم شد ـو با لبخند گفت: وای کائده چان چه پلنگ ـه قشنگی!
اخمی کردم ـو گفتم: کائده چان خرگوش کشیده، همونی که تو تلوزیون بود.
مامانی با تعجب گفت: خرگوشه؟ ولی به هرحال خیلی قشنگ شده افرین عزیزم.
لبخندی زدم ـو گفتم: راستی مامان چرا موهای بغضی از ادما سفید میشه؟
کنار ـه مامانی رو مبل نشستم ـو منتظر موندم.
مامانی لبخندی زد ـو گفت: راستش اگه بچه ای مامانشو اذیت کنه موهای مامانش سفید میشه.
با تعجب گفتم: یعنی تو چه بلایی سر مامان بزرگ اوردی؟!(قدرت تخریب ـه دختر بچه از اینم بیشتره💪🏻)
مامانی با صورت ـه درهم ـی گفت: چیی؟؟!...
همون موقع صدای در اومد.
سمت ـه در رفتم ـو گفتم: من بازش میکنم.
خواستم درو باز کنم که با شدت ـه محکمی باز شد.
مامان بزرگ!
_ما.. مامان!!
مامان بزرگ محکم بغلم کرد که گفتم: ما.. مامان بزرگ کائده چان داره خفه میشه!
مامان بزرگ ولم کرد ـو با لبخند گفت: عسلک ـه من حالت چطوره؟
لبخندی زدم ـو گفتم: سلام.
مامانی جلو اومد ـو گفت: حـ... حتما خیلی خسته شدی مامان بفرمایید تو.
مامان بزرگ بلند شد ـو گفت: اون کوتوله کجاست؟ مگه بهش نگفتی که باهاش کار دارم؟
مامانی با استرس گفت: مامان درست حرف کائده چانم یاد میگیره، اون... اون که نمیدونست شما امروز میاید بخاطر ـه همین رفت سرکار!
مامان بزرگ سمت ـه مبل رفت ـو گفت: به هر حال اون نباید خونواده ـشو تنها بزاره اگه بلایی سرشون بیاد میخواد چه غلطی بکنه؟
مامانی چمدونا رو برداشت که مامان بزرگ گفت: به چمدونا دست نزن این وظیفه ی چویاست که اونا رو برداره بیاره تو نه تو.
مامانی با اخم گفت: دفعه ی قبل هم با چویا اینجوری رفتار کردین که از خونه زد بیرون ـو تا چهار روز که شما اینجا بودین به خونه نیومد!!
مامان بزرگ شونه ای بالا انداخت ـو گفت: به من ربطی نداره مشکل ـه خودشه!
مامانی با کلافگی چمدونا ـرو برداشت ـو داخل ـه یه اتاق برد.
پیش ـه مامان بزرگ نشستم ـو گفتم: مامان بزرگ مامان میو تورو خیلی اذیت کرد؟
مامان بزرگ لبخندی زد ـو گفت: زیاد نه ولی اره خیلی کم.
پس مامانی مامان بزرگ ـو نابود کرده.
مامان بزرگ صورتشو نزدیک ـه صورتم کرد ـو خیلی اروم گفت: بابات مامانی ـو اذیت میکنه؟ یا اینکه سرش داد بزنه ـو کتکش بزنه؟
اخمی کردم ـو گفتم: بابایی خیلی مهربونه حتی یه بارم کائده چان ـو مامانی ـو اذیت نکرده چرا همه ـتون از بابایی بدتون میاد؟ بابایی که کاری نکرده خیلی بهترین بابای دنیاست!
مامان بزرگ چندبار پلک زد ـو با عصبانیت گفت: منکه از چویا بدم نمیاد فقط... فقط...
با اومدن ـه مامانی، مامان بزرگ حرفشو کامل نزد.
مامانی چایی ـو شیرینی ـرو، رو میز گذاشت ـو روبه رومون نشست ـو گفت:
_مامان مگه قرار نبود فردا بیای چرا امروز اومدی؟
مامان بزرگ یه شیرینی برداشت ـو گفت: دیدم نمیتونم تا فردا نمیتونم صبر کنم امروز اومدم.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۸.۰k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.