فیک کوک، پارت ۳۸
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۳۸
مادرش اونو اروم از بغلش فاصله داد...
مادرکوک: کو...کوک من واقعا متاسفم پسرم ، من باورت نکردم طردت کردم امیدوارم بتونی منو ببخشی...
چند ثانیه مکث کرد و بعد ادامه داد
مادرکوک: و...بدتر از همه من..من باعث شدم که مجبور بشی شش سال رو تو تیمارستان بگذرونی، کل اون سال ها رو برای خودت و خودم سخ....
کوک که تمام این مدت سرشو انداخته بود پایین و تلاش میکرد که اشکاش سرازیر نشه، حرفشو قطع کرد...
_مامان دیگه ادامه نده ، نمیخوام اون روزا یادآوری بشه...ب..بیا فراموش کنیم باشه...؟*بغض خیلیییی بغضی*
براش خوشحال بودم ، اون دوباره کنار خانوادهشه...
یه لحظه خندم گرفت این همون جونگکوکیه که چند روز پیش خونه رو گذاشته بود رو سرش که نمیخوام برگردم ، حالا ببین چه دل و قلوهای با مامانش ردوبدل میکنه...
???:اوه..مثل اینکه دیر رسیدم درسته..؟
این صدای نااشنا سکوت رو شکست و باعث شد همه به طرفش برگردیم....
یه دختر بود تقریبا همسن و سال خودم ، از لحنش عشوه و افاده میبارید...پس دختر خیلی رومخیه
کنجکاو بودم بدونم چه نسبتی با جونگکوک داره...
جونگکوک هم انگار از دیدنش خوشحال نشد که در گوش مادرش چیزی گفت...
جونگکوک که با ورود اون دختره تازه وجود منم حس کرده بود و از اون حال و هوای شاعرانه بیرون اومده بود ، اومد طرفم و منو به مادرش نزدیک تر کرد...
_مامان جان ایشون ا.ت هستن
کمی تعظیم کردم
+خوشبختم
لبخند مهربونی به من زد
مادرکوک: از برادرم تعریفتو شنیدم*خودشو به گوش ا.ت نزدیک کرد*انگار بدجوری دل پسرمو بردی...
با حرفش جاخوردم ،
منظورش چی بود....؟
لبخند خجالتیای زدم
حرفی نزدم ، اما دلم میخواست که واقعا حقیقت داشت...
این رفتارای کوک ، بغلش کردناش ، نوازش کردناش ، خندیدناش همش مال بود...
اما هیچچیز، بین ما وجود نداشت،
حتی اگه شجاعت اعتراف کردن هم پیدا میکردم ، اون میتونست منو دوست نداشته باشه و من حق ندارم که اونو سرزنش کنم
چون این قلب احمق من بود که به راحتی جلوی اون خنده های خرگوشی وا داد....
ما رو به سمت مبلمان پذیرایی هدایت کرد و به خدمتکار گفت که ازمون پذیرایی کنه...
کوک کنار مادرش روی مبل سه نفره نشست و به من اشاره کرد که کنارش بشینم ، که یه دفعه اون دختره بی اعتنا به من اونجا نشست
برام عجیب بود ،
انگار خیلی ضایع شدم...
روبه روشون نشستم...
مادرکوک سرصحبت با من رو باز کرد....،
مشغول حرف زدن بودیم اما رفتارای اون دختره خیلی رو مخم بود...
خیلی نزدیک جونگکوک نشسته بود و بهش میچسبید..
پس تصمیم گرفتم بپرسم
+جونگکوک ایشون رو به من معرفی نکردی...؟*لبخند فیک*
جونگکوک تا خواست حرفی بزنه ، پرید وسط...
دختره: من جیهو هستم...
_بله ایشون دختر عموی ناتنی من هستن...
تعجب کردم ، پس دختر برادر اون هوانگ عوضیه ، پس چرا اینجاست...؟
جیهو: کوکی..تو هم نگفتی این دختره کیه..؟
لحنش کمی ناراحتم کرد
که کوک با عصبانیت غرید...
_بعد شش سال هنوز اخلاقت عوض نشده...؟ مگه نگفتم هیچ کس حق نداره منو کوکی صدا بزنه...
نگاهی بهش کردم، با با یادآوری خاطراتمون متعجب شدم
ولی منم اونو کوکی صدا زدم اما ناراحت نشد...،(پارت۲۴)
محکم دست جیهو رو پس زد که نگاهش به چشمای متعجب من افتاد
_البته یه نفر هست که فرق داره ، اون میتونه
نیشم تا بناگوش باز شد...با من بود ،؟
ذوق کردم
___________
بعد از شام بلند شدم...
+مادرجان به من خیلی خوش گذشت ممنونم من دیگه میرم،..
به کوک نگاه کردم ،
باورم نمیشد از امشب دیگه پیش من نبود ،
تمام خاطراتم باهاش جلوی چشمم مرور شد...
قلبم نمیخواست بره اما من میدونستم یک روزی راه منو اون جدا میشه و در تله میوفتم...
احساسات اون از چشماش معلوم نبود...
از اولش هم چشمای مرموزی داشت ، اما من به همینا دل باختم...
_باشه پس میرسونمت*عصبی*
سوییچ رو برداشت و از خونه بیرون رفت...
از مادرش هم خداحافظی کردم...
بیرون منتظرم بود
#فیککوک
#پارت۳۸
مادرش اونو اروم از بغلش فاصله داد...
مادرکوک: کو...کوک من واقعا متاسفم پسرم ، من باورت نکردم طردت کردم امیدوارم بتونی منو ببخشی...
چند ثانیه مکث کرد و بعد ادامه داد
مادرکوک: و...بدتر از همه من..من باعث شدم که مجبور بشی شش سال رو تو تیمارستان بگذرونی، کل اون سال ها رو برای خودت و خودم سخ....
کوک که تمام این مدت سرشو انداخته بود پایین و تلاش میکرد که اشکاش سرازیر نشه، حرفشو قطع کرد...
_مامان دیگه ادامه نده ، نمیخوام اون روزا یادآوری بشه...ب..بیا فراموش کنیم باشه...؟*بغض خیلیییی بغضی*
براش خوشحال بودم ، اون دوباره کنار خانوادهشه...
یه لحظه خندم گرفت این همون جونگکوکیه که چند روز پیش خونه رو گذاشته بود رو سرش که نمیخوام برگردم ، حالا ببین چه دل و قلوهای با مامانش ردوبدل میکنه...
???:اوه..مثل اینکه دیر رسیدم درسته..؟
این صدای نااشنا سکوت رو شکست و باعث شد همه به طرفش برگردیم....
یه دختر بود تقریبا همسن و سال خودم ، از لحنش عشوه و افاده میبارید...پس دختر خیلی رومخیه
کنجکاو بودم بدونم چه نسبتی با جونگکوک داره...
جونگکوک هم انگار از دیدنش خوشحال نشد که در گوش مادرش چیزی گفت...
جونگکوک که با ورود اون دختره تازه وجود منم حس کرده بود و از اون حال و هوای شاعرانه بیرون اومده بود ، اومد طرفم و منو به مادرش نزدیک تر کرد...
_مامان جان ایشون ا.ت هستن
کمی تعظیم کردم
+خوشبختم
لبخند مهربونی به من زد
مادرکوک: از برادرم تعریفتو شنیدم*خودشو به گوش ا.ت نزدیک کرد*انگار بدجوری دل پسرمو بردی...
با حرفش جاخوردم ،
منظورش چی بود....؟
لبخند خجالتیای زدم
حرفی نزدم ، اما دلم میخواست که واقعا حقیقت داشت...
این رفتارای کوک ، بغلش کردناش ، نوازش کردناش ، خندیدناش همش مال بود...
اما هیچچیز، بین ما وجود نداشت،
حتی اگه شجاعت اعتراف کردن هم پیدا میکردم ، اون میتونست منو دوست نداشته باشه و من حق ندارم که اونو سرزنش کنم
چون این قلب احمق من بود که به راحتی جلوی اون خنده های خرگوشی وا داد....
ما رو به سمت مبلمان پذیرایی هدایت کرد و به خدمتکار گفت که ازمون پذیرایی کنه...
کوک کنار مادرش روی مبل سه نفره نشست و به من اشاره کرد که کنارش بشینم ، که یه دفعه اون دختره بی اعتنا به من اونجا نشست
برام عجیب بود ،
انگار خیلی ضایع شدم...
روبه روشون نشستم...
مادرکوک سرصحبت با من رو باز کرد....،
مشغول حرف زدن بودیم اما رفتارای اون دختره خیلی رو مخم بود...
خیلی نزدیک جونگکوک نشسته بود و بهش میچسبید..
پس تصمیم گرفتم بپرسم
+جونگکوک ایشون رو به من معرفی نکردی...؟*لبخند فیک*
جونگکوک تا خواست حرفی بزنه ، پرید وسط...
دختره: من جیهو هستم...
_بله ایشون دختر عموی ناتنی من هستن...
تعجب کردم ، پس دختر برادر اون هوانگ عوضیه ، پس چرا اینجاست...؟
جیهو: کوکی..تو هم نگفتی این دختره کیه..؟
لحنش کمی ناراحتم کرد
که کوک با عصبانیت غرید...
_بعد شش سال هنوز اخلاقت عوض نشده...؟ مگه نگفتم هیچ کس حق نداره منو کوکی صدا بزنه...
نگاهی بهش کردم، با با یادآوری خاطراتمون متعجب شدم
ولی منم اونو کوکی صدا زدم اما ناراحت نشد...،(پارت۲۴)
محکم دست جیهو رو پس زد که نگاهش به چشمای متعجب من افتاد
_البته یه نفر هست که فرق داره ، اون میتونه
نیشم تا بناگوش باز شد...با من بود ،؟
ذوق کردم
___________
بعد از شام بلند شدم...
+مادرجان به من خیلی خوش گذشت ممنونم من دیگه میرم،..
به کوک نگاه کردم ،
باورم نمیشد از امشب دیگه پیش من نبود ،
تمام خاطراتم باهاش جلوی چشمم مرور شد...
قلبم نمیخواست بره اما من میدونستم یک روزی راه منو اون جدا میشه و در تله میوفتم...
احساسات اون از چشماش معلوم نبود...
از اولش هم چشمای مرموزی داشت ، اما من به همینا دل باختم...
_باشه پس میرسونمت*عصبی*
سوییچ رو برداشت و از خونه بیرون رفت...
از مادرش هم خداحافظی کردم...
بیرون منتظرم بود
۱.۲k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.