یخ فروش جهنم 🔥
#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت سی و هفت
داخل کافه رفتم هاریکا هم باهاش بود تا چشم هاریکا به من افتاد سری هاکان رو بغلش کرد و لوپشو بوسید
خیلی عصبی شدم دیگه رد داده بودم
برا همین رفتم هولش دادم گفتم
ملکا:چرا همچین غلطی کردی ها
هاریکا:وای سوختم
قهوه ای که دستش بود ریخت روی دستش
هاکان:هاریکا خوبی یه کیسه یخ بدین لطفا
ملکا:برا من الکی نقش بازی نکن
هاکان:ملکا برو لطفا از اینجا
ملکا:مطمئنی؟
هاکان:الان عصبی نمیفهمی چی میگی برو
هاریکا رو بغلش گرفته بود کیسه یخ رو گذاشته بود روی دستش
برگشتم خونه وسایلمو آماده کردم که برم ارتش خوشحال بودم که فقط همین هفته رو قراره بریم که تموم بشه
صبح از خواب بلند شدم و آماده شدم بدون اینکه کسی بیدار بشه
سوار ماشین شدم و راه افتادم
توی ماشین خوابم برد
وقتی چشمامو باز کردم رسیده بودم از ماشین پیاده شدم
همگی پشت سر هم وایستاده بودیم
اسم هممون رو صدا زدن
همه رفتن توی اتاق هاشون منم دیگه مجبور بودن برم توی اتاق هاکان
وسایلمو داخل اتاق گذاشتم روی مبل نشستم خیلی خسته بودم
که یهو هاکان اومد
رمان ارتش
پارت سی و هفت
داخل کافه رفتم هاریکا هم باهاش بود تا چشم هاریکا به من افتاد سری هاکان رو بغلش کرد و لوپشو بوسید
خیلی عصبی شدم دیگه رد داده بودم
برا همین رفتم هولش دادم گفتم
ملکا:چرا همچین غلطی کردی ها
هاریکا:وای سوختم
قهوه ای که دستش بود ریخت روی دستش
هاکان:هاریکا خوبی یه کیسه یخ بدین لطفا
ملکا:برا من الکی نقش بازی نکن
هاکان:ملکا برو لطفا از اینجا
ملکا:مطمئنی؟
هاکان:الان عصبی نمیفهمی چی میگی برو
هاریکا رو بغلش گرفته بود کیسه یخ رو گذاشته بود روی دستش
برگشتم خونه وسایلمو آماده کردم که برم ارتش خوشحال بودم که فقط همین هفته رو قراره بریم که تموم بشه
صبح از خواب بلند شدم و آماده شدم بدون اینکه کسی بیدار بشه
سوار ماشین شدم و راه افتادم
توی ماشین خوابم برد
وقتی چشمامو باز کردم رسیده بودم از ماشین پیاده شدم
همگی پشت سر هم وایستاده بودیم
اسم هممون رو صدا زدن
همه رفتن توی اتاق هاشون منم دیگه مجبور بودن برم توی اتاق هاکان
وسایلمو داخل اتاق گذاشتم روی مبل نشستم خیلی خسته بودم
که یهو هاکان اومد
۱۷.۷k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.