توت فرنگی p¹⁰
توت فرنگی p¹⁰
تا اینکه وقتی پاشون به تالاب ارواح رسید کوک عین بید به خودش میلرزید.
هیکو: بابایی نگاه کن، جوری آب تکون میخوره که انگار یکی داخلش داره شالاپ شالاپ بازی میکنه، درحالی که هیچکسی توی آب نیستتتتتتتت.
کوک: عهههه هیکوووو! این جا دیگه چه جائیه که آووردیمون؟ اگر به حال ما نیستی به فکر مادرت باش، اون بارداره.
هیکو: بابایی مامان و....وایسا...وایسا...من...من گفتم مامان.....بابا من گفتم ماماااانننن... واییییی مامانیییییی مامانی جونمممممم.
تهیونگ که داشت با جین و جیمین و بقیه عکس مینداخت یهو هیکو رو دید که داد میزنه مامان، مامان و میخواد بره بغلش.
جیهوپ: ته نگاه کن ، هیکو داره بهت میگه مامان! اینم بعد از چهار سال.
تهیونگ که تازه قضیه رو گرفته بود بغض کرد و دستش و برای پسر کوچولوش باز کرد تا بپره توی بغلش.
هیکو: مامانی جونمممم (گریه)
تهیونگ: فدات شم من مامان، هیکو ازت میخوام که همیشه بهم بگی مامان، نه آبا، نه مامی! فقط فقط مامان! اوکی؟
هیکو: فین....فین....باشه...فین.
تهیونگ: خوب حالا اشکات و باز کن!
هیکو: بابا خیلی میترسه!
تهیونگ: میخوای بترسونیمش؟
هیکو: فکر بدی نیست!
تهیونگ: خیلی خوب الان اون خیره شده به تالاب، خوب؟ تو برو هی صداهای عجیب غریب دربیار و منم...
هیکو: تو هم الکی هی جیغ و داد کن و که فلان چیز و دیدی!
تهیونگ: پس باید به بقیه هم بگم.
خلاصه هیکو و تهیونگ برای هم دیگه بریدن و دوختن و تصمیم گرفتن که کوک و بترسونن، تهیونگ رفت پیش کوک.
تهیونگ: خوب خوب، همسر عزیز و ارجمند ما چیکارا میکنه!
کوک: ته یه چیزی میگم بهم نخند، اوکی؟
تهیونگ: بگو.
کوک: من عین سگ از اینجا میترسم، تروخدا به هیکو بگو بیا بریم، باشه ؟
تهیونگ: اوووم خوش میگذره که ، نگاه کن اونور و .
کوک: ای بابا!
تهیونگ: کوک!....اون...اون چیه؟....ن..نگاه کن. انگار...انگار یه چیزیه!
کوک: کو؟ کجاس؟ بدک بدک برو توی ماشین برات اتفاقی نیوفتا، واییی زود باشید بریممم، جنننننننن.
هیکو: *مثلا یه صدایی درآورد دیگه*
کوک: جیییییییغ...تهیونگگگگگگ.
تهیونگ: یا خدا کوک؟ کوک؟ این یه شوخی بود.
کوک که فهمید این یه شوخی بوده یه فکری کرد.
کوک: پس که با من شوخی میکنید؟ آره؟ باشه کیم تهیونگ، منتظر یه ترسی باش که تا به عمرت ندیدی!
و رفتن خونه تا اینکه....
تا اینکه وقتی پاشون به تالاب ارواح رسید کوک عین بید به خودش میلرزید.
هیکو: بابایی نگاه کن، جوری آب تکون میخوره که انگار یکی داخلش داره شالاپ شالاپ بازی میکنه، درحالی که هیچکسی توی آب نیستتتتتتتت.
کوک: عهههه هیکوووو! این جا دیگه چه جائیه که آووردیمون؟ اگر به حال ما نیستی به فکر مادرت باش، اون بارداره.
هیکو: بابایی مامان و....وایسا...وایسا...من...من گفتم مامان.....بابا من گفتم ماماااانننن... واییییی مامانیییییی مامانی جونمممممم.
تهیونگ که داشت با جین و جیمین و بقیه عکس مینداخت یهو هیکو رو دید که داد میزنه مامان، مامان و میخواد بره بغلش.
جیهوپ: ته نگاه کن ، هیکو داره بهت میگه مامان! اینم بعد از چهار سال.
تهیونگ که تازه قضیه رو گرفته بود بغض کرد و دستش و برای پسر کوچولوش باز کرد تا بپره توی بغلش.
هیکو: مامانی جونمممم (گریه)
تهیونگ: فدات شم من مامان، هیکو ازت میخوام که همیشه بهم بگی مامان، نه آبا، نه مامی! فقط فقط مامان! اوکی؟
هیکو: فین....فین....باشه...فین.
تهیونگ: خوب حالا اشکات و باز کن!
هیکو: بابا خیلی میترسه!
تهیونگ: میخوای بترسونیمش؟
هیکو: فکر بدی نیست!
تهیونگ: خیلی خوب الان اون خیره شده به تالاب، خوب؟ تو برو هی صداهای عجیب غریب دربیار و منم...
هیکو: تو هم الکی هی جیغ و داد کن و که فلان چیز و دیدی!
تهیونگ: پس باید به بقیه هم بگم.
خلاصه هیکو و تهیونگ برای هم دیگه بریدن و دوختن و تصمیم گرفتن که کوک و بترسونن، تهیونگ رفت پیش کوک.
تهیونگ: خوب خوب، همسر عزیز و ارجمند ما چیکارا میکنه!
کوک: ته یه چیزی میگم بهم نخند، اوکی؟
تهیونگ: بگو.
کوک: من عین سگ از اینجا میترسم، تروخدا به هیکو بگو بیا بریم، باشه ؟
تهیونگ: اوووم خوش میگذره که ، نگاه کن اونور و .
کوک: ای بابا!
تهیونگ: کوک!....اون...اون چیه؟....ن..نگاه کن. انگار...انگار یه چیزیه!
کوک: کو؟ کجاس؟ بدک بدک برو توی ماشین برات اتفاقی نیوفتا، واییی زود باشید بریممم، جنننننننن.
هیکو: *مثلا یه صدایی درآورد دیگه*
کوک: جیییییییغ...تهیونگگگگگگ.
تهیونگ: یا خدا کوک؟ کوک؟ این یه شوخی بود.
کوک که فهمید این یه شوخی بوده یه فکری کرد.
کوک: پس که با من شوخی میکنید؟ آره؟ باشه کیم تهیونگ، منتظر یه ترسی باش که تا به عمرت ندیدی!
و رفتن خونه تا اینکه....
۵.۵k
۰۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.