فیک جین قلعه سیاه
فیک جین قلعه سیاه
(پارت۱۰)
از زبان ات
داشتم میرفتم بیرون که یه اقا اومدگفت خودش اونم مثل من محافظ داشت محافظام روی اون اصلحه کشیدن و محاظای اونم روی من اصلحه کشیدن گفتم بگوببینم چی میخوای گفت من میدونم خانواده گو روتو کشتی گفتم خب گفت من دشمن اونا هستم میخوام با دشمن دشمنم دست دوستی بدم لبخند زدم گفت باشه یوری کنارم بود گفت ات بهش یه نگاهی کردم و گفتمکاریت نباشه جفتمون اشاره دادیم محافظامون اصلحه هاشونو اوردن پایین بعد از اینکه رفتم خونه یوری گفت ات دیوونه شدی نشستم روی صندلی گفت چی چرا گفت چرا هرکیونمیشناسی شماره میدی چرا نذاشتی بکشمش گفتم از این به بعد به من میگی خانم ات بعدشم توفقط زور بازو داری میخوام باهاش قرار بزارم ولی همونجا میکشمش یوری گفت ات من از تو یه سال بزرگ ترم پس بهت احترام نمیزارم گفتم من رییستم داشت روی دستاش راه میرفت گفت منم محافظ خواهرتم و دستیار تو گفتم بیخود از خودت تصمیم نگیر من دستیار لازم ندارم گفت ببینیم مو تعریف کنیم
صبح روز بعد
اون اقا بهم زنگ زدراجبش کلی تحقیق کردم یه اصلحه خوش دست برای خودم سفارش دادم رفتم که مثلان باهم نقشه بکشیم وقتی رسیدیمکلی محافظ داشت منم همراهم یوری وکلی محافظ بردم هر چند که یوری اگه تنها میمومد همکافی بود بعد از اینکه نقط ضعافشو فهمیدم بهش حمله کردم کل محافظاش مرده بودن اصلحه روگذاشتم روی سرش گفتم التماسم کن که نکشمت از پام گرفت گفت خواهش میکنم منو نکش گفتم رمز ورود به زندگیی مجدد قلط وشلیک کردم توی سرش
(پارت۱۰)
از زبان ات
داشتم میرفتم بیرون که یه اقا اومدگفت خودش اونم مثل من محافظ داشت محافظام روی اون اصلحه کشیدن و محاظای اونم روی من اصلحه کشیدن گفتم بگوببینم چی میخوای گفت من میدونم خانواده گو روتو کشتی گفتم خب گفت من دشمن اونا هستم میخوام با دشمن دشمنم دست دوستی بدم لبخند زدم گفت باشه یوری کنارم بود گفت ات بهش یه نگاهی کردم و گفتمکاریت نباشه جفتمون اشاره دادیم محافظامون اصلحه هاشونو اوردن پایین بعد از اینکه رفتم خونه یوری گفت ات دیوونه شدی نشستم روی صندلی گفت چی چرا گفت چرا هرکیونمیشناسی شماره میدی چرا نذاشتی بکشمش گفتم از این به بعد به من میگی خانم ات بعدشم توفقط زور بازو داری میخوام باهاش قرار بزارم ولی همونجا میکشمش یوری گفت ات من از تو یه سال بزرگ ترم پس بهت احترام نمیزارم گفتم من رییستم داشت روی دستاش راه میرفت گفت منم محافظ خواهرتم و دستیار تو گفتم بیخود از خودت تصمیم نگیر من دستیار لازم ندارم گفت ببینیم مو تعریف کنیم
صبح روز بعد
اون اقا بهم زنگ زدراجبش کلی تحقیق کردم یه اصلحه خوش دست برای خودم سفارش دادم رفتم که مثلان باهم نقشه بکشیم وقتی رسیدیمکلی محافظ داشت منم همراهم یوری وکلی محافظ بردم هر چند که یوری اگه تنها میمومد همکافی بود بعد از اینکه نقط ضعافشو فهمیدم بهش حمله کردم کل محافظاش مرده بودن اصلحه روگذاشتم روی سرش گفتم التماسم کن که نکشمت از پام گرفت گفت خواهش میکنم منو نکش گفتم رمز ورود به زندگیی مجدد قلط وشلیک کردم توی سرش
۳.۲k
۰۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.