p34
ووک:بزار پیشت بمونم.. حداقل فقط امشبو
سری تکون دادم و رفتیم تو خونه..
ووک:چرا داری کمکم میکنی؟
میا:نتونستم..کاری که هیچکس نتونست رو منم نتونستم
ووک:چی
میا:مهم نیست..اتاق سمت چپیه مال تو..
رفت تو اتاق و دوش میگرفت..منم به یوجین زنگ زدمو گفتم بیاد پیشم. نیم ساعت بعد اومد کنارم و ووک هم اومد تو حال
ووک:دوس پسر جدیدته؟
میا:نه..رفیقمه
یوجین:قضیه چیه؟
کل داستانو براش تعریف کردم..
میا: از اولش نباید امیدوار میبودم..
یوجین:الان میخای چیکار کنی؟اونا ادرستو بلدن
میا:راس میگی به کل فراموش کردم..دونگ ووک تو باید از اینجا بری..برو خونه یوجین..
یوجین:اره خونه ی منو بلد نیستن میتونی اونجا بمونی
ووک:ب..باشه..میا تو چی؟اگه بیان ببرنت
میا:مهم نیست..دیگه هیچ چی برام مهم نیست شما برین..مواظب باشین
یوجین و ووک باهم رفتن..باید مواظب باشن اون احمق همه جا دنبالش میگرده...
*چهار ماه بعد*
چهار ماه گذشت..نه کوک رو دیدم نه اعضا و نه حتی یونا رو..تو این چهار ماه با دونگ ووک هم صمیمی تر شدیم هم من هم یوجین..ووک شخصیت خاصی داره..اگه از اول میدونستم همچین ادمیه بخاطر اون عوضی ازش جدا نمیشدم..من خیلی احمق بودم..خیلی..داشتم اماده میشدم برم خونه یوجین..سوجون هم اونجا بود.
سوجون:به میا خانم راه گم کردین؟
میا:مسخره نشو..ووک کجاست
سوجون:نمیدونم
یه دفه دستی از پشت چشامو گرفت..از بوش فهمیدم دونگ ووکه
میا:ووک
ووک:تولدت مبارک(باصدای خفن)
یه دفه یوجین یه کیک اورد و روش شمع گذاشت..بعد روشنش کرد
یوجین:فوتش کن
فوتش کردم..خدارو شکر ازونا که خاموش نمیشن نبود.
سری تکون دادم و رفتیم تو خونه..
ووک:چرا داری کمکم میکنی؟
میا:نتونستم..کاری که هیچکس نتونست رو منم نتونستم
ووک:چی
میا:مهم نیست..اتاق سمت چپیه مال تو..
رفت تو اتاق و دوش میگرفت..منم به یوجین زنگ زدمو گفتم بیاد پیشم. نیم ساعت بعد اومد کنارم و ووک هم اومد تو حال
ووک:دوس پسر جدیدته؟
میا:نه..رفیقمه
یوجین:قضیه چیه؟
کل داستانو براش تعریف کردم..
میا: از اولش نباید امیدوار میبودم..
یوجین:الان میخای چیکار کنی؟اونا ادرستو بلدن
میا:راس میگی به کل فراموش کردم..دونگ ووک تو باید از اینجا بری..برو خونه یوجین..
یوجین:اره خونه ی منو بلد نیستن میتونی اونجا بمونی
ووک:ب..باشه..میا تو چی؟اگه بیان ببرنت
میا:مهم نیست..دیگه هیچ چی برام مهم نیست شما برین..مواظب باشین
یوجین و ووک باهم رفتن..باید مواظب باشن اون احمق همه جا دنبالش میگرده...
*چهار ماه بعد*
چهار ماه گذشت..نه کوک رو دیدم نه اعضا و نه حتی یونا رو..تو این چهار ماه با دونگ ووک هم صمیمی تر شدیم هم من هم یوجین..ووک شخصیت خاصی داره..اگه از اول میدونستم همچین ادمیه بخاطر اون عوضی ازش جدا نمیشدم..من خیلی احمق بودم..خیلی..داشتم اماده میشدم برم خونه یوجین..سوجون هم اونجا بود.
سوجون:به میا خانم راه گم کردین؟
میا:مسخره نشو..ووک کجاست
سوجون:نمیدونم
یه دفه دستی از پشت چشامو گرفت..از بوش فهمیدم دونگ ووکه
میا:ووک
ووک:تولدت مبارک(باصدای خفن)
یه دفه یوجین یه کیک اورد و روش شمع گذاشت..بعد روشنش کرد
یوجین:فوتش کن
فوتش کردم..خدارو شکر ازونا که خاموش نمیشن نبود.
۱۶.۷k
۱۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.