ꜱᴀᴅɪᴍ
ᴘᴀʀᴛ:ᴛᴡᴇʟᴠᴇ
[ویو ات]
ات: اره اره دیدیمش (باگریه)
جونگکوک: توام دلت میخواد اونجوری باشی؟هوم؟ (خنده عصبی)
ات: جونگکوک لطفا دستمو باز کن
جونگکوک: اگه یه بار دیگه گیرت بندازم
اومد نزدیک گوشم دوباره گفت: دیگه هرچقدرم خواهش میکنی نمیتونی فرار کنی
جونگکوک اشاره کرد که دستامو باز کنن
از روی صندلی بلند شدم جلوش وایسادم چرا با اسلوونی ارومه با من انقدر وحشی
اروم از کنارش رد شدم لنگون لنگون راه میرفتم
[ویو جونگکوک]
دیدم ات داره لنگون لنگون راه میره تا برسه به عمارت صبح میشه از پاهاش گرفتم براید استایل بغلش کردم
ات: چیکار میکنی بزارم زمین
جونگکوک: ساکت باش فقط
[ویو ات]
وقتی بغلم کرد سرمو گذاشتم رو سینش به ضربان قلبش گوش میدادم
[ویو جونگکوک]
در اتاق باز کردم ات هنوز تو بغلم بود
جونگکوک: میخوای بیای پایین
ات اصلا گوش نمیکرد سرشو گذاشته بود رو قفسه سینم اروم نفس میکشید به صورتش نگاه کردم صورت صاف مهربون متوجه نگاهم شد هل شد
ات: عامم ببخشید میزاری زمین منو
گذاشتمش رو تخت خودمم بغلش کردم
[ویو ات]
خیلی وقت بود از جونگکوک دور بودم عادت نداشتم بغلم بخوابه
جونگکوک: چشماتو ببند
چشمامو بستم که دستای یکی رو کمرم حس کردم
جونگکوک: تکون نخور لطفا
بهم نزدیک شد جوری که نفساش میخورد به گردنم
باورم نمیشد این جونگکوکه چرا بعضی وقتا اینقدر مهربونه بعضی موقع ها اصلا نمیشناسمش عااه یادم رفته اون بیمارهه
ناراحت بودم از اینکه قرصاشو نمیخوره نمیخواد درمان شه اینجوری فقط به خودش ضربه میزنه اطرافیانش..
دوباره با یاداوری بوسیدن اسلوونی صورتم گرفته شد نفس عمیقی کشیدم که جونگکوک فشار دستشو بیشتر کرد سعی کردم بخوابم اما این فکرا مغزم درگیر میکرد که جونگکوک هروز یکی رو بکشه همیشه از این بترسم که بلایی سرم بیاره یا بورام که بخاطر من درگیر این ماجرا شده
دستمو گذاشتم رو صورتم چشمامو بستم
بعد از چند مین خوابم برد...
[ویو ات]
ات: اره اره دیدیمش (باگریه)
جونگکوک: توام دلت میخواد اونجوری باشی؟هوم؟ (خنده عصبی)
ات: جونگکوک لطفا دستمو باز کن
جونگکوک: اگه یه بار دیگه گیرت بندازم
اومد نزدیک گوشم دوباره گفت: دیگه هرچقدرم خواهش میکنی نمیتونی فرار کنی
جونگکوک اشاره کرد که دستامو باز کنن
از روی صندلی بلند شدم جلوش وایسادم چرا با اسلوونی ارومه با من انقدر وحشی
اروم از کنارش رد شدم لنگون لنگون راه میرفتم
[ویو جونگکوک]
دیدم ات داره لنگون لنگون راه میره تا برسه به عمارت صبح میشه از پاهاش گرفتم براید استایل بغلش کردم
ات: چیکار میکنی بزارم زمین
جونگکوک: ساکت باش فقط
[ویو ات]
وقتی بغلم کرد سرمو گذاشتم رو سینش به ضربان قلبش گوش میدادم
[ویو جونگکوک]
در اتاق باز کردم ات هنوز تو بغلم بود
جونگکوک: میخوای بیای پایین
ات اصلا گوش نمیکرد سرشو گذاشته بود رو قفسه سینم اروم نفس میکشید به صورتش نگاه کردم صورت صاف مهربون متوجه نگاهم شد هل شد
ات: عامم ببخشید میزاری زمین منو
گذاشتمش رو تخت خودمم بغلش کردم
[ویو ات]
خیلی وقت بود از جونگکوک دور بودم عادت نداشتم بغلم بخوابه
جونگکوک: چشماتو ببند
چشمامو بستم که دستای یکی رو کمرم حس کردم
جونگکوک: تکون نخور لطفا
بهم نزدیک شد جوری که نفساش میخورد به گردنم
باورم نمیشد این جونگکوکه چرا بعضی وقتا اینقدر مهربونه بعضی موقع ها اصلا نمیشناسمش عااه یادم رفته اون بیمارهه
ناراحت بودم از اینکه قرصاشو نمیخوره نمیخواد درمان شه اینجوری فقط به خودش ضربه میزنه اطرافیانش..
دوباره با یاداوری بوسیدن اسلوونی صورتم گرفته شد نفس عمیقی کشیدم که جونگکوک فشار دستشو بیشتر کرد سعی کردم بخوابم اما این فکرا مغزم درگیر میکرد که جونگکوک هروز یکی رو بکشه همیشه از این بترسم که بلایی سرم بیاره یا بورام که بخاطر من درگیر این ماجرا شده
دستمو گذاشتم رو صورتم چشمامو بستم
بعد از چند مین خوابم برد...
۲۲.۳k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.