p41🩸
ویو جسیکا :
امروز با آرامش بیدار شدم سر کله جونگ کوک پیدا نشد ... دوش گرفتم مو هامو توی اینه درست کردم رفتم بیرون اتاقم .... هیچ کس پایین نبود نه رییس جئون و نه جونگ کوک .... انا ( خدمتکار ) از کنارم رد شد ....
جسیکا : انا اقای جئون و جونگ کوک کجاند ....
آنا : اقای جئون رفتند و اقای جونگ کوک هنوز بیدار نشدند ....
جسیکا : ها باشع ممنونم ....
آنا رفت منم رفتم سمت اتاق جونگ کوک.... یواش دست گیره اتاق رو چرخوندم دیدم خوابه دیگه نوبت منه انتقاممو بگیرم خیلی آروم رفتم سمتش ..... همین که بهش رسیدم دستامو بردم جلوش تا بترسونمش ..... که یهو جونگ کوک بلند شد ....
جونگ کوک : بیدارم ...( بلند )
جسیکا : ( جیغ )
جونگ کوک : چیه فک کردی میتونی منو بترسونی ....
جسیکا : اخه از کجا فهمیدی که من ومدم ....
جونگ کوک : ای من همه جا چشم دارم بابا ....
جسیکا : میخاستم امروز انتقام های که سرم آوردی رو بگیرم .....
جونگ کوک : پوزخندی .... نه بابا ...
جسیکا : باشه دیگه بلند شو منم میرم پایین بعد بیا .... رفتم پایین ....
یک ساعت شد ولی جونگ کوک نیومد پایین ...
جونگ کوک : من آمده ام وای وای من آمدم ....
جسیکا : کجا موندی پس .... صبحانه ات یخ کرد ....
جونگ کوک : بابام کو ....
جسیکا : نمیدونم منم بیدار شدم نبود ......
جونگ کوک : ها اوکی .....
جونگ کوک رفت سمت میز ...
جونگ کوک : تو نمیایی ....
جسیکا : نه ممنونم من خوردم ....
جونگ کوک : ها اوکی .....
ویو مونبین :
امروز زود از خونه زدم بیرون چون با یکی از شریک های جدیدم کار دارم به عمارت سوخته نزدیک شدیم ...
مونبین : یکم جلو نگه دار ....
راننده : چشم ....
راننده یکم جلو وایساد ... پیاده شدم و به داخل رفتم ...دستامو توی کتم گشاستم .....
خاکستر خاکستر از آخرین باری که ومدم 13 سال میگذره ... هر وقت از اینجا رد میشم قلبم آتیش میگیره .... بردارم بچه هاش اصلا نمیدونم چی شد .... چقدر زود گذشت .... قبلا که از این در این ور میشدم قلبم باز میشد .... ولی کو اون جمع کو اون خونه ...
( فلش بکت به13سال پیش )
یوری : عمو مونبین ....
دوید سمتش و بغل کرد
مونبین :دختر قشنگم ....
جین : سلام عمو ....
مونبین : سلام پسرم ....
یومی : پس من چی عمو ....
مونبین : بیا ببینم ....
بهش کرد ....
جین : عمو پس جونگ کوک جسیکا کجاند .....؟
مونبین : پسرم من ومد با پدرت حرف بزنم نشد که بیارمش از شرکت ومدم ....
جین : ها .... باشه ....
مونبین رفت داخل عمارت ....
مین هو : سلام برادر ....
مونبین : سلام چطوری .....
مین هو : بیا بشین ....
نشستند و حرف زدن بچه ها هم ومدن کنارشون مونبین رانندشو فرستاد دنبال جونگ کوک و جسیکا .... جونگ کوک جسیکا ومدن بچه ها درخت رو درست کردن کادو ها رو کنار درخت گذاشتند و سال نو رو پیش هم جشن گرفتند .... بگو بخندهاشون خیلی زیاد شدن .... با دربین خار خودشون فیلم گرفتند و اون سال نو که هیچ وقت از یاد دشون نرفت بهترین سال نوی بود که توی عمرشون داشتند آخرین سال نو و آخرین دور همی ....
( پایان فلش بکت )
اشک های روی گونم سرازیر شد ..... نفس عمیقی کشیدم و پشت دستمو کشیدم روی گونم ...
بادیگارد : رییس .... باید بریم ....
نگاهی بهش انداختم ....
مونبین : بریم ......
بعد به سمت ماشین رفتیم ...... همین که قدرم برداشتم ... وایستادم به عقبم دوباره نگاه کردم .... لبخند ملایمی زدم ...... رفتم توی ماشین نشستم .....
و به راهمون ادامه دادیم …..
امروز با آرامش بیدار شدم سر کله جونگ کوک پیدا نشد ... دوش گرفتم مو هامو توی اینه درست کردم رفتم بیرون اتاقم .... هیچ کس پایین نبود نه رییس جئون و نه جونگ کوک .... انا ( خدمتکار ) از کنارم رد شد ....
جسیکا : انا اقای جئون و جونگ کوک کجاند ....
آنا : اقای جئون رفتند و اقای جونگ کوک هنوز بیدار نشدند ....
جسیکا : ها باشع ممنونم ....
آنا رفت منم رفتم سمت اتاق جونگ کوک.... یواش دست گیره اتاق رو چرخوندم دیدم خوابه دیگه نوبت منه انتقاممو بگیرم خیلی آروم رفتم سمتش ..... همین که بهش رسیدم دستامو بردم جلوش تا بترسونمش ..... که یهو جونگ کوک بلند شد ....
جونگ کوک : بیدارم ...( بلند )
جسیکا : ( جیغ )
جونگ کوک : چیه فک کردی میتونی منو بترسونی ....
جسیکا : اخه از کجا فهمیدی که من ومدم ....
جونگ کوک : ای من همه جا چشم دارم بابا ....
جسیکا : میخاستم امروز انتقام های که سرم آوردی رو بگیرم .....
جونگ کوک : پوزخندی .... نه بابا ...
جسیکا : باشه دیگه بلند شو منم میرم پایین بعد بیا .... رفتم پایین ....
یک ساعت شد ولی جونگ کوک نیومد پایین ...
جونگ کوک : من آمده ام وای وای من آمدم ....
جسیکا : کجا موندی پس .... صبحانه ات یخ کرد ....
جونگ کوک : بابام کو ....
جسیکا : نمیدونم منم بیدار شدم نبود ......
جونگ کوک : ها اوکی .....
جونگ کوک رفت سمت میز ...
جونگ کوک : تو نمیایی ....
جسیکا : نه ممنونم من خوردم ....
جونگ کوک : ها اوکی .....
ویو مونبین :
امروز زود از خونه زدم بیرون چون با یکی از شریک های جدیدم کار دارم به عمارت سوخته نزدیک شدیم ...
مونبین : یکم جلو نگه دار ....
راننده : چشم ....
راننده یکم جلو وایساد ... پیاده شدم و به داخل رفتم ...دستامو توی کتم گشاستم .....
خاکستر خاکستر از آخرین باری که ومدم 13 سال میگذره ... هر وقت از اینجا رد میشم قلبم آتیش میگیره .... بردارم بچه هاش اصلا نمیدونم چی شد .... چقدر زود گذشت .... قبلا که از این در این ور میشدم قلبم باز میشد .... ولی کو اون جمع کو اون خونه ...
( فلش بکت به13سال پیش )
یوری : عمو مونبین ....
دوید سمتش و بغل کرد
مونبین :دختر قشنگم ....
جین : سلام عمو ....
مونبین : سلام پسرم ....
یومی : پس من چی عمو ....
مونبین : بیا ببینم ....
بهش کرد ....
جین : عمو پس جونگ کوک جسیکا کجاند .....؟
مونبین : پسرم من ومد با پدرت حرف بزنم نشد که بیارمش از شرکت ومدم ....
جین : ها .... باشه ....
مونبین رفت داخل عمارت ....
مین هو : سلام برادر ....
مونبین : سلام چطوری .....
مین هو : بیا بشین ....
نشستند و حرف زدن بچه ها هم ومدن کنارشون مونبین رانندشو فرستاد دنبال جونگ کوک و جسیکا .... جونگ کوک جسیکا ومدن بچه ها درخت رو درست کردن کادو ها رو کنار درخت گذاشتند و سال نو رو پیش هم جشن گرفتند .... بگو بخندهاشون خیلی زیاد شدن .... با دربین خار خودشون فیلم گرفتند و اون سال نو که هیچ وقت از یاد دشون نرفت بهترین سال نوی بود که توی عمرشون داشتند آخرین سال نو و آخرین دور همی ....
( پایان فلش بکت )
اشک های روی گونم سرازیر شد ..... نفس عمیقی کشیدم و پشت دستمو کشیدم روی گونم ...
بادیگارد : رییس .... باید بریم ....
نگاهی بهش انداختم ....
مونبین : بریم ......
بعد به سمت ماشین رفتیم ...... همین که قدرم برداشتم ... وایستادم به عقبم دوباره نگاه کردم .... لبخند ملایمی زدم ...... رفتم توی ماشین نشستم .....
و به راهمون ادامه دادیم …..
۵.۱k
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.