رمان ولگرد
رمان ولگرد
پارت هفدهم
آرام
+شما کی هستید؟
خانومی که چشمای آبی و چهره ی دلنشینی یه قدم به طرفم برداشت و گفت-من ستاره ام ، عمه ی تو.....
به مرد کناریش اشاره کرد و ادامه داد-اینم سیاوش باباته.همسرتم تو راهه داره میاد.
گریه ام شدت گرفت و دستام گذاشتم رو سرم.
+هیچی یادم نیست.من چم شده؟اصلا چند سالمه ، کیم ، کی ازدواج کردم؟
خانومه تا خواست چیزی بگه در باز شد یه مرد دیگه اومد تو.
دوتا چشم مشکی آشنا.موهاش به هم ریخته بود و ته ریشی هم رو صورتش بود.
اون به من زل زده بود و من به اون.
نگام ازش گرفتم و پتو رو کشیدم رو سرم.از اینکه چیزی یادم نبود یه جوری شده بودم.صدای باز و بسته شدن در اومد و پشت بندش تخت بالا پایین شد.
-از منم رو میگیری؟
پتو رو کنار زدم و چرخیدم سمت صدا.اشکام پاک کردم و گفتم+من هیچکس نمیشناسم.نمیدونم اصلا کیم.اسم خودمم نمیدونم.تورو هم نمیشناسم.
زیر لب زمزمه کرد-اسمت آرام.
+تو کی هستی؟
-اینطوری بگم که ملکه ی منی.
سرم درد گرفت و تو سرم صدا پیچید؛آرام بانو ، خانوم کوچیک ، بانو وروجک اعظم ، ملکه.
از درد سرم چهرم جمع شد که گفت-چیشدی؟
سری به معنای هیچی تکون دادم.
چند دقیقه ای تو سکوت گذشت.
+تو همسر منی؟
سرش تکون داد که گفتم+بچه هم داریم؟
-تو هنوز دختری.
+پس چطور زن توعم؟
-تازه ازدواج کردیم.
+چطور حافظم از دست دادم؟
کلافه دستی به موهاش کشید و گفت-از پله ها افتادی.
•••••••
زیر دوش آب سرد وایستادم و سعی کردم به گذشته فکر کنم اما دریغ از هیچی.مغزم پر از خالی بود.
بعد ۳ روز تو بیمارستان بودن همین دو روز پیش مرخص شدم و اومدم خونه.خونه که چه عرض کنم عمارتیه برا خودش.
همه با دیدنم تعجب کردن ولی وقتی عمه براشون گفت که چی شده با غم خیره شدن بهم.
تو این چند روز هیچی یادم نبود.به جز دو تا چشم مشکی و چنتا حرفی که اصلا ارزشی نداشتن و یه تصویر.
یه دختر که افتاده بود رو زمین و خون دورش گرفته بود.
با آدمای خونه فعلا آشنا نشده بودم ولی تو این چند روز با آرمین و بابا و عمه احساس راحتی میکردم.
آب بستم و حوله ی سفید رنگ پیچیدم دورم.از حموم بیرون اومدم.یه پاکت رو تختم بود و یه نوشته روش؛ساعت ۷ آماده باش میریم مهمونی.یک دقیقه دیر شه منتظرت نمیمونم و میرم.برات لباس گرفتم تو پاکته.
با کنجکاوی پاکت باز کردم.دکلته مشکی رنگی افتاد بیرون.انقدری خوشگل بود که دهنم از سلیقه ی آرمین باز موند.
یه دکلته که قدش تا چند سانت بالای زانوم بود.روی بالا تنش سنگ دوزی شده بود و برق میزد.در کل عالی بود.
به ساعت نگاه کردم.۶ بود.جلوی آینه نشستم و سشوار از کشو برداشتم و زدم به برق.موهام خشک کردم و زل زدم به خودم.صورتی کشیده ، پوست سفید ، ابروهای هشتی ، چشای عسلی ، دماغ عروسکی ، لبای غنچه ای ، موهای فرفری.جفت بابا بودم.
پارت هفدهم
آرام
+شما کی هستید؟
خانومی که چشمای آبی و چهره ی دلنشینی یه قدم به طرفم برداشت و گفت-من ستاره ام ، عمه ی تو.....
به مرد کناریش اشاره کرد و ادامه داد-اینم سیاوش باباته.همسرتم تو راهه داره میاد.
گریه ام شدت گرفت و دستام گذاشتم رو سرم.
+هیچی یادم نیست.من چم شده؟اصلا چند سالمه ، کیم ، کی ازدواج کردم؟
خانومه تا خواست چیزی بگه در باز شد یه مرد دیگه اومد تو.
دوتا چشم مشکی آشنا.موهاش به هم ریخته بود و ته ریشی هم رو صورتش بود.
اون به من زل زده بود و من به اون.
نگام ازش گرفتم و پتو رو کشیدم رو سرم.از اینکه چیزی یادم نبود یه جوری شده بودم.صدای باز و بسته شدن در اومد و پشت بندش تخت بالا پایین شد.
-از منم رو میگیری؟
پتو رو کنار زدم و چرخیدم سمت صدا.اشکام پاک کردم و گفتم+من هیچکس نمیشناسم.نمیدونم اصلا کیم.اسم خودمم نمیدونم.تورو هم نمیشناسم.
زیر لب زمزمه کرد-اسمت آرام.
+تو کی هستی؟
-اینطوری بگم که ملکه ی منی.
سرم درد گرفت و تو سرم صدا پیچید؛آرام بانو ، خانوم کوچیک ، بانو وروجک اعظم ، ملکه.
از درد سرم چهرم جمع شد که گفت-چیشدی؟
سری به معنای هیچی تکون دادم.
چند دقیقه ای تو سکوت گذشت.
+تو همسر منی؟
سرش تکون داد که گفتم+بچه هم داریم؟
-تو هنوز دختری.
+پس چطور زن توعم؟
-تازه ازدواج کردیم.
+چطور حافظم از دست دادم؟
کلافه دستی به موهاش کشید و گفت-از پله ها افتادی.
•••••••
زیر دوش آب سرد وایستادم و سعی کردم به گذشته فکر کنم اما دریغ از هیچی.مغزم پر از خالی بود.
بعد ۳ روز تو بیمارستان بودن همین دو روز پیش مرخص شدم و اومدم خونه.خونه که چه عرض کنم عمارتیه برا خودش.
همه با دیدنم تعجب کردن ولی وقتی عمه براشون گفت که چی شده با غم خیره شدن بهم.
تو این چند روز هیچی یادم نبود.به جز دو تا چشم مشکی و چنتا حرفی که اصلا ارزشی نداشتن و یه تصویر.
یه دختر که افتاده بود رو زمین و خون دورش گرفته بود.
با آدمای خونه فعلا آشنا نشده بودم ولی تو این چند روز با آرمین و بابا و عمه احساس راحتی میکردم.
آب بستم و حوله ی سفید رنگ پیچیدم دورم.از حموم بیرون اومدم.یه پاکت رو تختم بود و یه نوشته روش؛ساعت ۷ آماده باش میریم مهمونی.یک دقیقه دیر شه منتظرت نمیمونم و میرم.برات لباس گرفتم تو پاکته.
با کنجکاوی پاکت باز کردم.دکلته مشکی رنگی افتاد بیرون.انقدری خوشگل بود که دهنم از سلیقه ی آرمین باز موند.
یه دکلته که قدش تا چند سانت بالای زانوم بود.روی بالا تنش سنگ دوزی شده بود و برق میزد.در کل عالی بود.
به ساعت نگاه کردم.۶ بود.جلوی آینه نشستم و سشوار از کشو برداشتم و زدم به برق.موهام خشک کردم و زل زدم به خودم.صورتی کشیده ، پوست سفید ، ابروهای هشتی ، چشای عسلی ، دماغ عروسکی ، لبای غنچه ای ، موهای فرفری.جفت بابا بودم.
۷.۰k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.