'شوالیه'
'شوالیه'
"part 6"
__________________________
زویی:باباچرا جمع میبندی؟
_تو غذاتو کوفت کن.جونگکوک همین االن این مدل موتو محو
میکنی وگرنه همشو برات با تیغ ردیفش میکنم.
من:االن درستش میکنم
باغرغر برگشتم اتاقم.ویه برس برداشتم و حالت موهامو به
زورخابوندم.البته یکم پف کرده بود.دقیقا با چیزایی که من بهش
عالقه دارم مخالفه.موندم کی میخاد بذاره که تو حاله خودم
باشم.بعضی اوقات آرزو میکنم ای کاش پدری نداشتم.همیشه و
همه وقت درحاله کنترل کردن منه.آخه کی میخاد بفهمه که منم
آرزوها و خاسته هایی دارم.با این کاراش روز به روز بیشتر نابودم
میکنه.پوزخندی به قیافه ی تاسف بارم زدم.
من:هی جونگکوک تو فرزند یکی از پولدارترین خانواده های کره
ای ولی هیچی نیستی
امیدوارم تو این مدت زویی پدرو متقاعد کرده باشه تا منو
برسونه.هرچند اون زویی که من االن دیدم حس میکنم پاک
یادش رفته که ظهر چی بهش گفتم.رفتم پایین.اما دیگه ذوق قبلیو نداشتم.یه جورایی پدرم ریده بود به ذوقی که داشتم.بیخود نیس
که اسمشو گذاشتم چسب خوره.
من:من آمادم.
پدر:حاال بهتر شد.زویی میبریش خونه مادربزرگ تا مطمئن نشدی
که رفته داخل کله نمیکنی برگردی.جونگکوک به محض اینکه
برسه مادربزرگ بامن تماس میگیره.پس حواس جفتتون جمع باشه
که منو دور نزنین.من یه کار مهم دارم میرم شرکت.
زویی:بله پدر
به همراه پدر از خونه خارج شدیم.تاماشین همراهیش کردیم.
پدر:حرفامو فراموش نکنین
پدر رفت و ماهم سوار ماشین زویی شدیم و از حیاط خونه خارج
شدیم.
من:ایول فک کردم یادت رفته.میدونستم بی معرفت نیستی.
زویی:میبرمت خونه مادربزرگ
_چی؟دیوونه شدی؟مگه قرار نذاشته بودیم؟داری میزنی زیرش؟
_مگه نشنیدی چی گفت؟مادربزرگ بهش زنگ میزنه که حضرت
آقا تشریف آوردن یا نیاوردن
_خب خره من فکره اینجاشو کردم.
_میشه به منم بگی چه غلطی میخای بکنی
_یادته آخرین باری که تو مراسم شرکت کردم مادربزرگ چقد
عصبی
بود؟
_خب؟
_خب دیگه.با اون گندی که من زدم مادربزرگ چندان دلش
راضی نیس که من تو این مراسم باشم.خودشم اون دفعه گفت
دیگه حق نداری تو مراسم شرکت کنی
_خب؟
_خب کوفت.زحمتش یه تماسه.بهش میگیم به پدربگه که من
اونجام.
_فک میکنی قبول کنه؟
____________________________
لایک,کامنت,فالو فراموش نشه💜
"part 6"
__________________________
زویی:باباچرا جمع میبندی؟
_تو غذاتو کوفت کن.جونگکوک همین االن این مدل موتو محو
میکنی وگرنه همشو برات با تیغ ردیفش میکنم.
من:االن درستش میکنم
باغرغر برگشتم اتاقم.ویه برس برداشتم و حالت موهامو به
زورخابوندم.البته یکم پف کرده بود.دقیقا با چیزایی که من بهش
عالقه دارم مخالفه.موندم کی میخاد بذاره که تو حاله خودم
باشم.بعضی اوقات آرزو میکنم ای کاش پدری نداشتم.همیشه و
همه وقت درحاله کنترل کردن منه.آخه کی میخاد بفهمه که منم
آرزوها و خاسته هایی دارم.با این کاراش روز به روز بیشتر نابودم
میکنه.پوزخندی به قیافه ی تاسف بارم زدم.
من:هی جونگکوک تو فرزند یکی از پولدارترین خانواده های کره
ای ولی هیچی نیستی
امیدوارم تو این مدت زویی پدرو متقاعد کرده باشه تا منو
برسونه.هرچند اون زویی که من االن دیدم حس میکنم پاک
یادش رفته که ظهر چی بهش گفتم.رفتم پایین.اما دیگه ذوق قبلیو نداشتم.یه جورایی پدرم ریده بود به ذوقی که داشتم.بیخود نیس
که اسمشو گذاشتم چسب خوره.
من:من آمادم.
پدر:حاال بهتر شد.زویی میبریش خونه مادربزرگ تا مطمئن نشدی
که رفته داخل کله نمیکنی برگردی.جونگکوک به محض اینکه
برسه مادربزرگ بامن تماس میگیره.پس حواس جفتتون جمع باشه
که منو دور نزنین.من یه کار مهم دارم میرم شرکت.
زویی:بله پدر
به همراه پدر از خونه خارج شدیم.تاماشین همراهیش کردیم.
پدر:حرفامو فراموش نکنین
پدر رفت و ماهم سوار ماشین زویی شدیم و از حیاط خونه خارج
شدیم.
من:ایول فک کردم یادت رفته.میدونستم بی معرفت نیستی.
زویی:میبرمت خونه مادربزرگ
_چی؟دیوونه شدی؟مگه قرار نذاشته بودیم؟داری میزنی زیرش؟
_مگه نشنیدی چی گفت؟مادربزرگ بهش زنگ میزنه که حضرت
آقا تشریف آوردن یا نیاوردن
_خب خره من فکره اینجاشو کردم.
_میشه به منم بگی چه غلطی میخای بکنی
_یادته آخرین باری که تو مراسم شرکت کردم مادربزرگ چقد
عصبی
بود؟
_خب؟
_خب دیگه.با اون گندی که من زدم مادربزرگ چندان دلش
راضی نیس که من تو این مراسم باشم.خودشم اون دفعه گفت
دیگه حق نداری تو مراسم شرکت کنی
_خب؟
_خب کوفت.زحمتش یه تماسه.بهش میگیم به پدربگه که من
اونجام.
_فک میکنی قبول کنه؟
____________________________
لایک,کامنت,فالو فراموش نشه💜
۱.۹k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.