دفتر خاطرات پارت سی و شش
قسمت سی و شش
_ یجوری چسبیدی به نامزدم که آدم با میمون اشتباهتون میگیره خانم.
جیمین تک خنده ای کرد که اریکا با جیغ جیغ گفت
اریکا: اصلا از این نامزد مسخرت خوشم نمیاد جیمین
بعدم از جیمین جدا شد و با سرعت زیاد از ما دور شد، اینبار روبه جیمین شدم و با اعصبانیت گفتم
_ وقتی زنت اینجاست حق نداری دختریو بغل کنی!
دستاشو به نشونه تسلیم آورد بالا
جیمین: باشه باشه من تسلیم
+ جیمین پسرم تو اومدی؟
برگشتم، با دیدن زن پیری که با اعصا راه میرفت جیمین خودشو بهش رسوند ، حدس میزدم مادر بزرگ جیمین باشه، خم شد و دستای چرکیدشو بوسید.
جیمین: بله من اومدم البته همراه نامزدم.
نگاهشو از جیمین گرفت و به من داد، رفتم پیشیون و مثل جیمین دستاشو بوسیدم
_ من پار....
قبل از اینکه بزاره چیزی بگم دستشو گذاشت روی سرم و با مهربونی گفت
( بچه ها + علامت مامان بزرگ جیمینه)
+ میشماسمت نیازی نیست خودتو معرفی کنی.
برعکس اون دختره مادر بزرگ جیمین خیلی مهربون و دوست داشتنی بود، دلم میخواست لپ های تپل و سرخشو ببوسم اما تو این کار تردید داشتم..... توی اتاق نشیمن نشسته بودیم کمی احساس معذب بودن میکردم دستام تو هم گره زدم و فشارشو میدادم، خونشون بزرگ بود و چندتا خدمه برای آماده سازی جشن فردا درحال تمیز کردن خونه بودن، دستای گرم جیمین روی دستام قرار گرفت.
جیمین: چاگی!
هوم آرومی کردم
جیمین: چیزی شده؟
_ نه فقط کمی احساس معذب بودن میکنم.
با لبخند آرامش بخشش دلمو قرص کردم
جیمین: نگران چیزی نباش من پیشتم.
نفس عمیقی کشیدم، خواستم چیزی بگم که با نشستن مادربزرگ جیمین روبه روی من دیگه چیزی نگفتم.
+ پس عروس خوشگل ما این شکلیه!
احساس کردم گونه هام سرخ شدن، سرمو پایین انداختم، جیمین با لبخند خیره نگاهم میکرد.
+ یکم از خودت بگو دخترم.
جیمین قبل از اینکه بزاره حرفی بزنم زودتر گفت.
جیمین: من که بهتون همه چیزو گفتم.
+ گفتن تو درد خودت میخوره بزار عروسم چند کلمه ای حرف بزنه!
خندم گرفته بود ، سرمو انداختم پایین و لب پاینمو گاز گرفتم تا نخندم، جیمین انگاری این حرکتمو دید چون طلبکارانه گفت
جیمین: یا چاگی چندبار بهت بگم با لبات نکن اینکارو این لبا برای منن فهمیدی!
مادربزرگ جیمین با لبخند بهمون خیره شده بود، از این کارش خجالت کشیدم
+ راحت باش دخترم.
بعد چند ساعت حرف زدن خسته شده بودم، خوابم میومد، با اجازه از جام بلند شدم.
_ اگه اجازه هست من برم کمی استراحت کنم.
+ باشه برو
خواستم حرکت کنم اما با دیدن اریکا زود سرجام نشستم، اریکا با دیدنم ابروشو داد بالا و از اینکه حرصمو در بیاره رفت کنار جیمین نشست و دستشو انداخت دور گردنش
اریکا: جیمین شی نظرت چیه فردا باهم بریم گردش؟.
فردا؟ اونم باهم عمرا بزارم، نمیتونستم اعتراض کنم چون مادربزرگ جیمین در جمعمون نشسته بود.
جیمین: عاا بشرطی که هیزل هم همراهون بیاد.
از این حرفش لبخند کوچیکی روی لبم نشست، اما با دیدن دست اریکا که هنوز دور گردن جیمین بود لبخندم محو شد. اریکا چشماشو برات نازوک کرد و با بی میلی تمام گفت.
اریکا: باشه
جیمین دست اریکا رو پس زد و از جاش بلند شد.
جیمین: چاگی بریم استراحت کنیم.
دستشو به سمتم دراز کردم، با خوشحالی دستمو گذاشتم توی دستش و منم از جام بلند شدم....... صبح شده بود از پله های مارپیج رفتم پایین، خیلی گشنم بود، بوی پنکیک چورو هوش ادمو از سرش میبورد، قدمامو تند کردم، جیمین زودتر از من پشت میز صبحانه نشسته بود،سلامی کردمو و کنار جیمین نسبت پشت میز،،،،، بعد صبحانه به پیشنهاد اریکا رفتیم بیرون، منو اریکا کنار ماشین منتظر جیمین بودی، سکوت بینمون حکم فرما بود، دلم نمیخواست سکتو بشکنم و ازش سوالای مسخره بپرسم.
اریکا: منو جیمین قبلنا همو دوست داشتیم!
انگاری میخواست با حرفاش تحریکم کنه تا اعصبانی شم خودمو خونسرد نشون دادم.
اریکا: ما حتی باهم
با اومدن جیمین دیگه چیزی نگفت، زود رفت و جلو نشیت، از این همه پرویی این دخترم دهنم باز موند.
جیمین: چاگی چرا نمیشینی؟
با نگاه برزخی نشینم عقب ماشین، تو مسیر اصلا حرف نمیزدم، اریکا با نهایت تلاش برای جیمین عشوه میریخت، از این میترسیدم که یه وقت رابطه منو جیمین بهم میخوره، قطره اشکی که از گوشه چشمم چکید رو با پشت دستم پاک کردم،،،، بعد از چند دقیقه زودتر از اونا از ماشین پیاده شدم، دوست داشتم الان تنها باشم، کاش با جیمین نمیومدم تا همچین صحنه های غیرتحمیلی رو نمیدیدم، روی چمن های سبز نشستم، نرمی چشم ها باعث شد لبخند کوچکی روی لبام بشینه، نفس عمیقی کشیدم و بوی گل و علف های دوربرم رو به ریه هام رسوندم.
جیمین: موش موشی چرا ناراحتی؟
با صداش مجبورم کرد تا چشمامو باز کنم، خیره نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
جیمین: کی موش موشی منو ناراحت کرده؟
پایان پارت
_ یجوری چسبیدی به نامزدم که آدم با میمون اشتباهتون میگیره خانم.
جیمین تک خنده ای کرد که اریکا با جیغ جیغ گفت
اریکا: اصلا از این نامزد مسخرت خوشم نمیاد جیمین
بعدم از جیمین جدا شد و با سرعت زیاد از ما دور شد، اینبار روبه جیمین شدم و با اعصبانیت گفتم
_ وقتی زنت اینجاست حق نداری دختریو بغل کنی!
دستاشو به نشونه تسلیم آورد بالا
جیمین: باشه باشه من تسلیم
+ جیمین پسرم تو اومدی؟
برگشتم، با دیدن زن پیری که با اعصا راه میرفت جیمین خودشو بهش رسوند ، حدس میزدم مادر بزرگ جیمین باشه، خم شد و دستای چرکیدشو بوسید.
جیمین: بله من اومدم البته همراه نامزدم.
نگاهشو از جیمین گرفت و به من داد، رفتم پیشیون و مثل جیمین دستاشو بوسیدم
_ من پار....
قبل از اینکه بزاره چیزی بگم دستشو گذاشت روی سرم و با مهربونی گفت
( بچه ها + علامت مامان بزرگ جیمینه)
+ میشماسمت نیازی نیست خودتو معرفی کنی.
برعکس اون دختره مادر بزرگ جیمین خیلی مهربون و دوست داشتنی بود، دلم میخواست لپ های تپل و سرخشو ببوسم اما تو این کار تردید داشتم..... توی اتاق نشیمن نشسته بودیم کمی احساس معذب بودن میکردم دستام تو هم گره زدم و فشارشو میدادم، خونشون بزرگ بود و چندتا خدمه برای آماده سازی جشن فردا درحال تمیز کردن خونه بودن، دستای گرم جیمین روی دستام قرار گرفت.
جیمین: چاگی!
هوم آرومی کردم
جیمین: چیزی شده؟
_ نه فقط کمی احساس معذب بودن میکنم.
با لبخند آرامش بخشش دلمو قرص کردم
جیمین: نگران چیزی نباش من پیشتم.
نفس عمیقی کشیدم، خواستم چیزی بگم که با نشستن مادربزرگ جیمین روبه روی من دیگه چیزی نگفتم.
+ پس عروس خوشگل ما این شکلیه!
احساس کردم گونه هام سرخ شدن، سرمو پایین انداختم، جیمین با لبخند خیره نگاهم میکرد.
+ یکم از خودت بگو دخترم.
جیمین قبل از اینکه بزاره حرفی بزنم زودتر گفت.
جیمین: من که بهتون همه چیزو گفتم.
+ گفتن تو درد خودت میخوره بزار عروسم چند کلمه ای حرف بزنه!
خندم گرفته بود ، سرمو انداختم پایین و لب پاینمو گاز گرفتم تا نخندم، جیمین انگاری این حرکتمو دید چون طلبکارانه گفت
جیمین: یا چاگی چندبار بهت بگم با لبات نکن اینکارو این لبا برای منن فهمیدی!
مادربزرگ جیمین با لبخند بهمون خیره شده بود، از این کارش خجالت کشیدم
+ راحت باش دخترم.
بعد چند ساعت حرف زدن خسته شده بودم، خوابم میومد، با اجازه از جام بلند شدم.
_ اگه اجازه هست من برم کمی استراحت کنم.
+ باشه برو
خواستم حرکت کنم اما با دیدن اریکا زود سرجام نشستم، اریکا با دیدنم ابروشو داد بالا و از اینکه حرصمو در بیاره رفت کنار جیمین نشست و دستشو انداخت دور گردنش
اریکا: جیمین شی نظرت چیه فردا باهم بریم گردش؟.
فردا؟ اونم باهم عمرا بزارم، نمیتونستم اعتراض کنم چون مادربزرگ جیمین در جمعمون نشسته بود.
جیمین: عاا بشرطی که هیزل هم همراهون بیاد.
از این حرفش لبخند کوچیکی روی لبم نشست، اما با دیدن دست اریکا که هنوز دور گردن جیمین بود لبخندم محو شد. اریکا چشماشو برات نازوک کرد و با بی میلی تمام گفت.
اریکا: باشه
جیمین دست اریکا رو پس زد و از جاش بلند شد.
جیمین: چاگی بریم استراحت کنیم.
دستشو به سمتم دراز کردم، با خوشحالی دستمو گذاشتم توی دستش و منم از جام بلند شدم....... صبح شده بود از پله های مارپیج رفتم پایین، خیلی گشنم بود، بوی پنکیک چورو هوش ادمو از سرش میبورد، قدمامو تند کردم، جیمین زودتر از من پشت میز صبحانه نشسته بود،سلامی کردمو و کنار جیمین نسبت پشت میز،،،،، بعد صبحانه به پیشنهاد اریکا رفتیم بیرون، منو اریکا کنار ماشین منتظر جیمین بودی، سکوت بینمون حکم فرما بود، دلم نمیخواست سکتو بشکنم و ازش سوالای مسخره بپرسم.
اریکا: منو جیمین قبلنا همو دوست داشتیم!
انگاری میخواست با حرفاش تحریکم کنه تا اعصبانی شم خودمو خونسرد نشون دادم.
اریکا: ما حتی باهم
با اومدن جیمین دیگه چیزی نگفت، زود رفت و جلو نشیت، از این همه پرویی این دخترم دهنم باز موند.
جیمین: چاگی چرا نمیشینی؟
با نگاه برزخی نشینم عقب ماشین، تو مسیر اصلا حرف نمیزدم، اریکا با نهایت تلاش برای جیمین عشوه میریخت، از این میترسیدم که یه وقت رابطه منو جیمین بهم میخوره، قطره اشکی که از گوشه چشمم چکید رو با پشت دستم پاک کردم،،،، بعد از چند دقیقه زودتر از اونا از ماشین پیاده شدم، دوست داشتم الان تنها باشم، کاش با جیمین نمیومدم تا همچین صحنه های غیرتحمیلی رو نمیدیدم، روی چمن های سبز نشستم، نرمی چشم ها باعث شد لبخند کوچکی روی لبام بشینه، نفس عمیقی کشیدم و بوی گل و علف های دوربرم رو به ریه هام رسوندم.
جیمین: موش موشی چرا ناراحتی؟
با صداش مجبورم کرد تا چشمامو باز کنم، خیره نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
جیمین: کی موش موشی منو ناراحت کرده؟
پایان پارت
۱۵.۱k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲