گس لایتر/پارت ۱۵۵
چند روز بعد...
بورام از سالن جلسات بیرون اومد...
از روزی که با جونگکوک قطع رابطه کرده بود منتظر بود جونگکوک دلتنگش بشه و برگرده سمتش...
توی شرکت مدام جلوی چشمش ظاهر میشد... اما فقط با بی اعتنایی اون مواجه میشد...
درسته که خودش این رابطه رو پایان داده بود... اما فقط میخواست جونگکوک رو حریص تر کنه...
با حرص در اتاقشو به هم کوبید...
زیر لب با خودش زمزمه کرد:
-منو نادیده میگیره!... باشه جئون!... وقتی این کارساز نیست یه ریسک بزرگتر میکنم!...
کمی به کاری که میخواست بکنه فکر کرد... ولی به تردیدش غلبه کرد...
سریع پشت میزش نشست...
شروع به نوشتن کرد...
نوشتن نامه ی استعفا!!...
میخواست با این روش جونگکوک رو بترسونه... تهدیدش به رفتن کنه!....
ته دلش آرزو میکرد جونگکوک اینو امضا نکنه... و ازش عذرخواهی کنه...
اما اگر هم امضا میکرد ایرادی نداشت...اونطوری ازش دور میشد... و انقدر صبر میکرد تا دلتنگی، مقاومت مردی مغروری مثل جونگکوک رو از بین ببره...
*****************
جونگکوک تازه از سالن جلسات وارد اتاقش شده بود... چیزی اعصابشو به هم ریخته بود... یسری اسناد رو پیدا نمیکرد... اگر اونا رو داشت هیئت مدیره با تصمیمات جدیدش موافقت میکرد... ولی هیچکدوم توی گاوصندوق شرکت نبود...
کلافه دستشو به پیشونیش کشید...
صدای در اتاقش اومد...
جونگکوک: بفرمایید...
بورام وارد اتاقش شد... همون دور ایستاد و رو به جونگکوک گفت:
بورام: باهات حرف دارم
جونگکوک: بزار وقت دیگه... الان فکرم مشغوله
بورام: نمیشه...
جونگکوک دستشو به کمر زد و شاکیانه برگشت سمت بورام...
جونگکوک: خب؟...
بورام جلو اومد تا برگه ی A4 رو که توی دستش بود رو به جونگکوک نشون بده...
روبروش ایستاد و برگه رو سمتش گرفت...
جونگکوک: چیه این؟
بورام: بگیرش...
برگه رو گرفت... با اولین کلمه ای که تیتر ورق بود متوجه موضوع شد: استعفا نامه!...
دیگه متنش رو نخوند... برگه رو توی هوا تکون داد و گفت: گفتم که سرم شلوغه بعدا صحبت میکنیم... در این مورد باهات حرف دارم
بورام: همین الان!...
جونگکوک عصبانی شد... محکم برگه رو روی میز کوبید و با کف دست روش زد...
پشت میزش برگشت...
خودنویسشو برداشت... بورام میدونست اون خودنویس برای جونگکوک خیلی باارزشه و فقط نامه ها و گزارشات مهمش رو با اون مینویسه...
از این موضوع ناراحت شد...
اما با خودش تصور کرد که چون عصبانیش کرده داره اینطوری اعصابشو تحریک میکنه...
جونگکوک بی درنگ استعفانامه رو امضا کرد... به طرف بورام گرفتش و گفت: بیا... بگیرش...
بورام اونو ازش گرفت...
توی ذهنش با خودش میگفت: بهت فرصت زیادی میدم جئون جونگکوک... صبرم زیاده... انقد منتظرت میمونم تا برگردی پیشم... ولی اگه صبر لبریز بشه پشیمون میشی!...
حالا دیگه جلوی چشمت نیستم... پس باید دلتنگم بشی....
******************************
سمت اتاقش رفت...توی راهرو مستخدم رو صدا زد و گفت: میشه لطفا یه جعبه ی مقوایی برام بیارین؟
-چشم خانوم...
برگشت توی اتاقش و شروع به جمع کردن وسایلش کرد...
کارمندا دونه به دونه جلوی در اتاقش رفتن و سرک کشیدن... با جعبه ی بزرگی که مستخدم براش برد مطمئن شدن اون قصد رفتن داره...
ولی همه فکر میکردن اون اخراج شده...
بورام متوجه بود که اونا فک میکنن اخراج شده... ولی اهمیتی نداد... هیچوقت با کارمندای شرکت گرم نگرفت... چون مغرور بود...
**************************
بورام از سالن جلسات بیرون اومد...
از روزی که با جونگکوک قطع رابطه کرده بود منتظر بود جونگکوک دلتنگش بشه و برگرده سمتش...
توی شرکت مدام جلوی چشمش ظاهر میشد... اما فقط با بی اعتنایی اون مواجه میشد...
درسته که خودش این رابطه رو پایان داده بود... اما فقط میخواست جونگکوک رو حریص تر کنه...
با حرص در اتاقشو به هم کوبید...
زیر لب با خودش زمزمه کرد:
-منو نادیده میگیره!... باشه جئون!... وقتی این کارساز نیست یه ریسک بزرگتر میکنم!...
کمی به کاری که میخواست بکنه فکر کرد... ولی به تردیدش غلبه کرد...
سریع پشت میزش نشست...
شروع به نوشتن کرد...
نوشتن نامه ی استعفا!!...
میخواست با این روش جونگکوک رو بترسونه... تهدیدش به رفتن کنه!....
ته دلش آرزو میکرد جونگکوک اینو امضا نکنه... و ازش عذرخواهی کنه...
اما اگر هم امضا میکرد ایرادی نداشت...اونطوری ازش دور میشد... و انقدر صبر میکرد تا دلتنگی، مقاومت مردی مغروری مثل جونگکوک رو از بین ببره...
*****************
جونگکوک تازه از سالن جلسات وارد اتاقش شده بود... چیزی اعصابشو به هم ریخته بود... یسری اسناد رو پیدا نمیکرد... اگر اونا رو داشت هیئت مدیره با تصمیمات جدیدش موافقت میکرد... ولی هیچکدوم توی گاوصندوق شرکت نبود...
کلافه دستشو به پیشونیش کشید...
صدای در اتاقش اومد...
جونگکوک: بفرمایید...
بورام وارد اتاقش شد... همون دور ایستاد و رو به جونگکوک گفت:
بورام: باهات حرف دارم
جونگکوک: بزار وقت دیگه... الان فکرم مشغوله
بورام: نمیشه...
جونگکوک دستشو به کمر زد و شاکیانه برگشت سمت بورام...
جونگکوک: خب؟...
بورام جلو اومد تا برگه ی A4 رو که توی دستش بود رو به جونگکوک نشون بده...
روبروش ایستاد و برگه رو سمتش گرفت...
جونگکوک: چیه این؟
بورام: بگیرش...
برگه رو گرفت... با اولین کلمه ای که تیتر ورق بود متوجه موضوع شد: استعفا نامه!...
دیگه متنش رو نخوند... برگه رو توی هوا تکون داد و گفت: گفتم که سرم شلوغه بعدا صحبت میکنیم... در این مورد باهات حرف دارم
بورام: همین الان!...
جونگکوک عصبانی شد... محکم برگه رو روی میز کوبید و با کف دست روش زد...
پشت میزش برگشت...
خودنویسشو برداشت... بورام میدونست اون خودنویس برای جونگکوک خیلی باارزشه و فقط نامه ها و گزارشات مهمش رو با اون مینویسه...
از این موضوع ناراحت شد...
اما با خودش تصور کرد که چون عصبانیش کرده داره اینطوری اعصابشو تحریک میکنه...
جونگکوک بی درنگ استعفانامه رو امضا کرد... به طرف بورام گرفتش و گفت: بیا... بگیرش...
بورام اونو ازش گرفت...
توی ذهنش با خودش میگفت: بهت فرصت زیادی میدم جئون جونگکوک... صبرم زیاده... انقد منتظرت میمونم تا برگردی پیشم... ولی اگه صبر لبریز بشه پشیمون میشی!...
حالا دیگه جلوی چشمت نیستم... پس باید دلتنگم بشی....
******************************
سمت اتاقش رفت...توی راهرو مستخدم رو صدا زد و گفت: میشه لطفا یه جعبه ی مقوایی برام بیارین؟
-چشم خانوم...
برگشت توی اتاقش و شروع به جمع کردن وسایلش کرد...
کارمندا دونه به دونه جلوی در اتاقش رفتن و سرک کشیدن... با جعبه ی بزرگی که مستخدم براش برد مطمئن شدن اون قصد رفتن داره...
ولی همه فکر میکردن اون اخراج شده...
بورام متوجه بود که اونا فک میکنن اخراج شده... ولی اهمیتی نداد... هیچوقت با کارمندای شرکت گرم نگرفت... چون مغرور بود...
**************************
۱۹.۶k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.