فن فیک خاطرات گناهکار " پارت ۷ "
ضربان قلبم شدت گرفت .. درسته خیلی بیشتر از اینهارو باهاش تجربه کرده بودم ولی برای اولین بار احساس کردم عاشقشم . دستهامون رو روی پاش گذاشت و روشو برگردوند . میدونستم انقدر مغروره که نمیخواد نگاهم کنه .
ترن با صدای بدی بالا رفت .. هردو به زیر پاهامون خیره شده بودیم . کمی اون بالا موندیم و بعد یکهو سقوط کردیم .بالاخره ترن به زمین رسید .انقدر جیغ زده بودم که دیگه صدایی برام نمونده بود اما نامجون .. خیلی ریلکس از ترن پیاده شد
کمربندم رو باز کردم و دنبالش دوییدم . دستم رو دور بازوش حلقه کردم
لینا: دیگه..کجا..میریم؟
نامجون: داره شب میشه . باید برگردیم .
اوهومی گفتم که گفت : در ضمن ... امروز .. باید فراموش بشه . وقتی برگشتیم باید مثل همیشه بهم احترام بزاری فهمیدی؟
+بله ارباب
نامجون: یاااا گفتم که..
+باشه جونی .. چطوره؟
نامجون: جونی؟
لینا: هوم لقبته دیگه
بی تفاوت دستم و به سمت خروجی از شهر بازی میکشید که متوقف شدم
نامجون: چرا نمیای؟
لینا: جونی .. میشه .. برام پاپ کورن بخری؟
نامجون: هوفف من میرم میشینم تو ماشین .
کارتش رو داد دستم و ادامه داد: خودت میدونی اگر فرار کنی میتونم پیدات کنم نه؟
+اوهوم
-پس من میرم . توام زود بیا
سری بالا پایین کردم و به سمت مَرد پاپ کورن فروش رفتم . جلوی اتاقک فروش پاپ کورن ایستادم . مرد پیری بود که خیلی هم مشتری نداشت و به نظر مهربون می اومد
نگاهی به در خروجی شهر بازی انداختم و بعد که مطمئن شدم نامجون رفته ،
به مرد پیر گفتم: آقا .. من یه درخواستی ازتون دارم .. میشه این پیغام رو به کسی که میگم برسونید؟
*نامجون*
چند دقیقه بود که نیومده بود ، اصلا نباید انقدر طول میکشید . میکروفونی که به لباسش وصل بود رو فعال کردم و صدای حرف زدنش با اون مرد تو کل ماشین پیچید
+آقا.. من یه درخواستی ازتون دارم .. میشه این پیغام رو به کسی که میگم برسونید؟
+اسمش میاست.. شماره شو اینجا نوشتم . میشه بهش بگید که بهم کمک کنه ؟ واقعا به کمکش نیاز دارم اصلا حالَم خوب نیست و .. شما بهش بگید لینا گیر افتاده خودش میدونه چیکار کنه
اخم کردم و زیر لبی غریدم : اصلا نباید به این هرزه اعتماد میکردم .
منتظر موندم تا بیاد .
*لینا*
با لبخند وارد ماشین شدم . پاپ کورن توی دستم رو سمتش گرفتم و گفتم : میخوری؟!
نامجون: نه ، فقط گوش کن .
متعجب بهش خیره شدم . صدای ضبط شده ی من توی ماشین پخش شد.
با چشمهای گرد بهش نگاه میکردم و بالاخره چهره ی متعجبم ، حالت وحشت زده خودش رو نشون داد
لینا: نامجون من..
نامجون : دیگه حق نداری بهم بگی نامجون ، من اربابتم ! اگر میدونستی با این کار جون یه پیرمرد رو میگیری .. چنین کاری انجام میدادی؟
لینا: قرار نیست که اونو بکشی؟
نامجون: نمیدونم ، میخوای دست رو دست بزارم و نابود شدن خودم و ببینم؟
لینا: ارباب لطفا ، ببخشید خواهش میکنم به اون مرد آسیب نزن . اون بیگناهه
نامجون: توام بی گناه بودی .. ظاهراََ ؟!
با عصبانیت رانندگی میکرد و من گریه میکردم و التماس میکردم
انگار حتی صدام رو نمیشنید . از التماس کردن خسته شدم
بعد از یک ربع به خونه رسیدیم. حتی میترسیدم پام رو از ماشین بیرون بزارم . خودش پیاده شد و در و باز کرد
نامجون: پیاده شو
لینا: ارباب .. لطفاا
نامجون: یا پیاده میشی یا امشب جوری توت میکوبم که از حال بری . زود باش
هق هق کنان از ماشین پیاده شدم و دنبالش رفتم .
دستم و بین بازوش گرفت و با عصبانیت وارد عمارت شدیم
خانم لی به سمت ما دویید و گفت: ارباب مشکلی پیش اومده؟
نامجون: هیسس خانم لی .. به کارتون برسید
خانم لی نگاهی به چهره نگران من انداخت و ادامه داد : آقا .. بزارید با لینا حرف بزنم اگر کار اشتباهی انجام داده...
با دادی که نامجون زد حرفش نصفه نیمه موند
نامجون: یه بار بیشتر تکرار نمیکنم برید سرِکارِتون
دستم و به سمت همون اتاق گوشه سالن کشید . اون اتاق گاهی یادآور خاطرات خوبی بود و گاهی بد
شایدم .. نباید مقاومت کنم . انقدر شکنجه شدم که درد این یکی برام عادی باشه .
با انداختنم داخل اتاق و قفل کردن در نگاهشو به دوتا نگهبانی که توی اتاق بودن داد
نامجون: شما اینجا چه غلطی میکنین؟
نگهبان : فقط داشتیم اینجا رو جمع میکردیم
نامجون: برید بیرون زود باشید .
نگهبان: آقا .. این خانم قربانی جدیده؟
داد زد : گمشید بیرونننن ..
نگهبان ها قفل در و باز کردن و فوری رفتن بیرون.
هر قدم بهم نزدیک تر میشد من عقب تر میرفتم تا اینکه کمرم به دیوار برخورد کرد . اینجا آخر راه بود؟
نامجون: تو ... توی عوضی .. از اعتمادم .. سوءاستفاده کردی
--
پارت بعد : خودتون هرچقدر میتونید کامنت بزارید ببینم چه میکنـید :")💗
ترن با صدای بدی بالا رفت .. هردو به زیر پاهامون خیره شده بودیم . کمی اون بالا موندیم و بعد یکهو سقوط کردیم .بالاخره ترن به زمین رسید .انقدر جیغ زده بودم که دیگه صدایی برام نمونده بود اما نامجون .. خیلی ریلکس از ترن پیاده شد
کمربندم رو باز کردم و دنبالش دوییدم . دستم رو دور بازوش حلقه کردم
لینا: دیگه..کجا..میریم؟
نامجون: داره شب میشه . باید برگردیم .
اوهومی گفتم که گفت : در ضمن ... امروز .. باید فراموش بشه . وقتی برگشتیم باید مثل همیشه بهم احترام بزاری فهمیدی؟
+بله ارباب
نامجون: یاااا گفتم که..
+باشه جونی .. چطوره؟
نامجون: جونی؟
لینا: هوم لقبته دیگه
بی تفاوت دستم و به سمت خروجی از شهر بازی میکشید که متوقف شدم
نامجون: چرا نمیای؟
لینا: جونی .. میشه .. برام پاپ کورن بخری؟
نامجون: هوفف من میرم میشینم تو ماشین .
کارتش رو داد دستم و ادامه داد: خودت میدونی اگر فرار کنی میتونم پیدات کنم نه؟
+اوهوم
-پس من میرم . توام زود بیا
سری بالا پایین کردم و به سمت مَرد پاپ کورن فروش رفتم . جلوی اتاقک فروش پاپ کورن ایستادم . مرد پیری بود که خیلی هم مشتری نداشت و به نظر مهربون می اومد
نگاهی به در خروجی شهر بازی انداختم و بعد که مطمئن شدم نامجون رفته ،
به مرد پیر گفتم: آقا .. من یه درخواستی ازتون دارم .. میشه این پیغام رو به کسی که میگم برسونید؟
*نامجون*
چند دقیقه بود که نیومده بود ، اصلا نباید انقدر طول میکشید . میکروفونی که به لباسش وصل بود رو فعال کردم و صدای حرف زدنش با اون مرد تو کل ماشین پیچید
+آقا.. من یه درخواستی ازتون دارم .. میشه این پیغام رو به کسی که میگم برسونید؟
+اسمش میاست.. شماره شو اینجا نوشتم . میشه بهش بگید که بهم کمک کنه ؟ واقعا به کمکش نیاز دارم اصلا حالَم خوب نیست و .. شما بهش بگید لینا گیر افتاده خودش میدونه چیکار کنه
اخم کردم و زیر لبی غریدم : اصلا نباید به این هرزه اعتماد میکردم .
منتظر موندم تا بیاد .
*لینا*
با لبخند وارد ماشین شدم . پاپ کورن توی دستم رو سمتش گرفتم و گفتم : میخوری؟!
نامجون: نه ، فقط گوش کن .
متعجب بهش خیره شدم . صدای ضبط شده ی من توی ماشین پخش شد.
با چشمهای گرد بهش نگاه میکردم و بالاخره چهره ی متعجبم ، حالت وحشت زده خودش رو نشون داد
لینا: نامجون من..
نامجون : دیگه حق نداری بهم بگی نامجون ، من اربابتم ! اگر میدونستی با این کار جون یه پیرمرد رو میگیری .. چنین کاری انجام میدادی؟
لینا: قرار نیست که اونو بکشی؟
نامجون: نمیدونم ، میخوای دست رو دست بزارم و نابود شدن خودم و ببینم؟
لینا: ارباب لطفا ، ببخشید خواهش میکنم به اون مرد آسیب نزن . اون بیگناهه
نامجون: توام بی گناه بودی .. ظاهراََ ؟!
با عصبانیت رانندگی میکرد و من گریه میکردم و التماس میکردم
انگار حتی صدام رو نمیشنید . از التماس کردن خسته شدم
بعد از یک ربع به خونه رسیدیم. حتی میترسیدم پام رو از ماشین بیرون بزارم . خودش پیاده شد و در و باز کرد
نامجون: پیاده شو
لینا: ارباب .. لطفاا
نامجون: یا پیاده میشی یا امشب جوری توت میکوبم که از حال بری . زود باش
هق هق کنان از ماشین پیاده شدم و دنبالش رفتم .
دستم و بین بازوش گرفت و با عصبانیت وارد عمارت شدیم
خانم لی به سمت ما دویید و گفت: ارباب مشکلی پیش اومده؟
نامجون: هیسس خانم لی .. به کارتون برسید
خانم لی نگاهی به چهره نگران من انداخت و ادامه داد : آقا .. بزارید با لینا حرف بزنم اگر کار اشتباهی انجام داده...
با دادی که نامجون زد حرفش نصفه نیمه موند
نامجون: یه بار بیشتر تکرار نمیکنم برید سرِکارِتون
دستم و به سمت همون اتاق گوشه سالن کشید . اون اتاق گاهی یادآور خاطرات خوبی بود و گاهی بد
شایدم .. نباید مقاومت کنم . انقدر شکنجه شدم که درد این یکی برام عادی باشه .
با انداختنم داخل اتاق و قفل کردن در نگاهشو به دوتا نگهبانی که توی اتاق بودن داد
نامجون: شما اینجا چه غلطی میکنین؟
نگهبان : فقط داشتیم اینجا رو جمع میکردیم
نامجون: برید بیرون زود باشید .
نگهبان: آقا .. این خانم قربانی جدیده؟
داد زد : گمشید بیرونننن ..
نگهبان ها قفل در و باز کردن و فوری رفتن بیرون.
هر قدم بهم نزدیک تر میشد من عقب تر میرفتم تا اینکه کمرم به دیوار برخورد کرد . اینجا آخر راه بود؟
نامجون: تو ... توی عوضی .. از اعتمادم .. سوءاستفاده کردی
--
پارت بعد : خودتون هرچقدر میتونید کامنت بزارید ببینم چه میکنـید :")💗
۴۷.۳k
۲۶ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.