پارت 21
پارت 21
جیمین: صبح زود بلند شدم دوش گرفتم لباسامو
عوض کردم دیدم ات هنوز خوابه پیشونیشو بوسیدم
اح این کارا آنقدر زیادن که دو روزه ازدواج کردیم حتا یه لحظه هم نتونستم خوشحالش کنم آروم از تویه اوتاق رفتم بیرون
ات: وقتی بیدار شدم جیمین رفته بود منم بلندشدم و لباسامو عوض کردم رفتم پایین هیچ کسی نبود انگار خیلی ویر بیدار شده بودم رفتم بیرون دیدم مادر و مادر پرنس جین دارن با چند نفر حرف میزنن رفتم جلو که مادر گفت
ات: ببین این هونگجه از این به بعد خدمتکار شخصی تو میشه
ات:باشه مادر هرجور شما بگید
دامیا: مادر مادر پس خدمتکار شخصی من کجاست
م/جین: اینجاست ببین اسمش مینگجا هست
دامیا تو برو از الان برای شام امشب فکر کن که چی درست کنی
دامیا : باشه مادرجان میرم
م/ج: دخترم ات تو با هونگجه برو یکم ای دور ور
رو ببین
ات:چشم مادرجان
باهونگجه رفتم باغچیه قصر اونجا نشستم
هونگجه: چی میتونم صداتون کنم
ات: میتونی دوشیزه کاسانو صدام کنی
هونگجه: چشم هرچی شما بگید
دامیا
اوف رفتم آشپزخانه قصر اونجا نشستم الان من چ درست کنم من که چیزی بلد نیستم که مادر اومد
م/جین: چی شده
دامیا: مادر چیزه من من چیزی بلد نیستم که درست کنم
م/جین: یعنی چی تو باید امشب بهترین غذا رو درست کنی
دامیا: اما من چیزی بلد نیستم
م/جین: باشه یه فکری میکنیم
دامیا: مادر من یه فکری دارم
م/جین:بگو
دامیا:چطوره مینگجا درست کنه
م/جین: آره تنها کسی که بهش اعتماد دارم اونه از دختره حرف گوش کنیه
ات
دیگه شب شده الان که جیمین بیاد
همین که گفتم جیمین و پرنس جین اومدن
تویه سالون نشسته بودم که جیمین اومد کنارم نشسته
جیمین: پرنسس من چطورن
ات: خوبم تو خوبی خسته که نشدی
جیمین: نه خسته نشدم
ات
همینجوری نشسته بودیم که هونگجه اومد واسیه شام صدامون زد
همه رفتیم سره میز شام نشستیم که دامیا غذا ها رو آورد
یعنی چه طعمی شدن خوب شدن از همه اول برای پادشاه گذاشت
وقتی همیه غذا ها رو آورد اونم نشست
دامیا: مطمئنم که خوشتون میاد همشونو خودم درست کردم خیلی خوشمزه شدن
{با اعتماد به نفس}
[اعتماد به نفستو برم من سقف خونه مونو شکست😅😅😅😅😅😅😅😅😅]
این داستان ادامه دارد
جیمین: صبح زود بلند شدم دوش گرفتم لباسامو
عوض کردم دیدم ات هنوز خوابه پیشونیشو بوسیدم
اح این کارا آنقدر زیادن که دو روزه ازدواج کردیم حتا یه لحظه هم نتونستم خوشحالش کنم آروم از تویه اوتاق رفتم بیرون
ات: وقتی بیدار شدم جیمین رفته بود منم بلندشدم و لباسامو عوض کردم رفتم پایین هیچ کسی نبود انگار خیلی ویر بیدار شده بودم رفتم بیرون دیدم مادر و مادر پرنس جین دارن با چند نفر حرف میزنن رفتم جلو که مادر گفت
ات: ببین این هونگجه از این به بعد خدمتکار شخصی تو میشه
ات:باشه مادر هرجور شما بگید
دامیا: مادر مادر پس خدمتکار شخصی من کجاست
م/جین: اینجاست ببین اسمش مینگجا هست
دامیا تو برو از الان برای شام امشب فکر کن که چی درست کنی
دامیا : باشه مادرجان میرم
م/ج: دخترم ات تو با هونگجه برو یکم ای دور ور
رو ببین
ات:چشم مادرجان
باهونگجه رفتم باغچیه قصر اونجا نشستم
هونگجه: چی میتونم صداتون کنم
ات: میتونی دوشیزه کاسانو صدام کنی
هونگجه: چشم هرچی شما بگید
دامیا
اوف رفتم آشپزخانه قصر اونجا نشستم الان من چ درست کنم من که چیزی بلد نیستم که مادر اومد
م/جین: چی شده
دامیا: مادر چیزه من من چیزی بلد نیستم که درست کنم
م/جین: یعنی چی تو باید امشب بهترین غذا رو درست کنی
دامیا: اما من چیزی بلد نیستم
م/جین: باشه یه فکری میکنیم
دامیا: مادر من یه فکری دارم
م/جین:بگو
دامیا:چطوره مینگجا درست کنه
م/جین: آره تنها کسی که بهش اعتماد دارم اونه از دختره حرف گوش کنیه
ات
دیگه شب شده الان که جیمین بیاد
همین که گفتم جیمین و پرنس جین اومدن
تویه سالون نشسته بودم که جیمین اومد کنارم نشسته
جیمین: پرنسس من چطورن
ات: خوبم تو خوبی خسته که نشدی
جیمین: نه خسته نشدم
ات
همینجوری نشسته بودیم که هونگجه اومد واسیه شام صدامون زد
همه رفتیم سره میز شام نشستیم که دامیا غذا ها رو آورد
یعنی چه طعمی شدن خوب شدن از همه اول برای پادشاه گذاشت
وقتی همیه غذا ها رو آورد اونم نشست
دامیا: مطمئنم که خوشتون میاد همشونو خودم درست کردم خیلی خوشمزه شدن
{با اعتماد به نفس}
[اعتماد به نفستو برم من سقف خونه مونو شکست😅😅😅😅😅😅😅😅😅]
این داستان ادامه دارد
۳.۹k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.