پارت سوم where are you? (کجایی؟) به روایت زیحا
"من همه اینا رو پذیرفتم فقط به خاطر اون.اما جیمین عوض شده،تهیونگ.خیلی زیاد.دیگه مثل قبل نیست،من از یه زندگی عادی و معمولی به زندگی مشهوریت جیمین اومدم.زندگی ای که نمیدونستم چجوری باید باهاش کنار بیام اما فقط به خاطر اینکه میتونستم کنار جیمین راحت باشم و درباره همه چی باهاش حرف بزنم،کم کم به زندگی جدیدم عادت کردم.اما...
بغض رزالین سنگین تر شد. نفس عمیقی کشید تا مانع ریختن اشکش بشه:
"اما الان دیگه اینطور نیست."
"ببین رزالین من فکر میکنم تو به خاطر یه چیز کوچیک اعصابتو بهم میریزی"
"به این کوچیکی که تو فکر میکنی نیست."
"راستش من درست نمیفهمم رزالین.من و هانا هم نوشیدنی میخوریم،تا بیشتر با هم باشیم و مشکلی هم نداریم.نمیدونم چرا واسه شما انقدر بزرگ شده."
"تو نمیدونی،تهیونگ.جیمین هر شب دیر میاد خونه و انقدر مست میکنه که تا پاش رو تو خونه نذاشته میره دستشویی و بالا میاره.دم در دستشویی هم با همون سر و وضع میخوابه."
"چند وقته؟"
"الان تقریبا شش ماه شده"
دوباره به جیمین نگاه کرد که دیوانه وار مشغول رقصیدن بود:
"من دیگه نمیتونم ادامه بدم،تهیونگ."
"بچه نشو،رزالین.حتما از اینکه جیمین همش سرکاره خسته شدی،سرمون خیلی شلوغه،باید روی رقص جدید کار کنیم.خودت بهتر میدونی که داریم رو یه البوم جدید کار میکنیم که جیمین مسئول نوشتنشه."
"نه...نمیدونم."
"چیزی به تموم شدنش نمونده و بعدش باید بریم تور...مگه جیمین بهت نگفت؟"
رزالین پوزخند کوتاهی زد:
"خیلی وقته که با هم حرف نمیزنیم و من نمیدونم داره چیکار میکنه."
"حتما میخواسته وقتی تموم شد بهت بگه یا..."
"هر دومون خوب میدونیم که با اینا نمیشه قانع شد."
"اما راهش رفتن نیست میتونی چند ماهی بری سفر،میتونی به برادر و پدرت سر بزنی،از وقتی پیش جیمین اومدی پیششون نرفتی،اره؟یا با خودت وقت بگذرونی."
"فکر میکنی شش ماه مدت کمیه؟من هر راهی رو که تو بگی رو رفتم اما نشد،با هم رفتیم مشاور.سعی کردم به روی خودم نیارم که ناراحتم و به طرفش لبخند میزدم.چند بار سعی کردم باهاش جدی حرف بزنم.بهش گفتم بریم مسافرت،گفتم چند ماهی رو کار نکن و به خودت استراحت بده.اما همش مخالفت کرد.نمیگم جیمین به من خیانت میکنه فقط نمیتونه خودشو کنترل کنه.هفته پیش توی گوگل سرچ کردم،اون معتاد شده،تهیونگ.معتاد به کار زیاد،به نوشیدن زیاد.اون هر چیزی رو بیش از حد انجام میده"
"رزالین لطفا ترکش نکن."
"خیلی سعی کردم درستش کنم،مثل همین امشب.شیش ماه شده که اینجوری زندگی میکنم و امشب فهمیدم دیگه نمیتونم."
"شاید همه این چیزهایی که میگی رو اونجوری که تو حس کردی، من درک نکرده باشم،اما اینو میدونم که جیمین عاشقته."
رزالین دست هاش رو روی میز گذاشته بود و با حلقه توی دستش بازی میکرد.
"دیشب مثل همیشه وقتی از دستشویی اومد بیرون بهش دستمال دادم،اما اون منو نشناخت.فکر میکرد یه غریبه ام که اومده خونه اش.چند ساعت خودمو به اب و اتیش زدم تا یادش بیاد من کی ام...میفهمی تهیونگ؟"
"اینا رو به خودش گفتی؟"
"وقتی صبح از خواب بیدار میشه دیگه هیچی از دیشب یادش نمیاد...جدیدا حس میکنم به دو نفر تبدیل شدم،رزالینی که صبح مثل همیشه با جیمین زندگی میکنه و رزالینی که باید شب رو با یه مست،صبح کنه...من دوسش دارم اما موندن تو زندگی اون خیلی برام سخت شده..."
بغض رزالین سنگین تر شد. نفس عمیقی کشید تا مانع ریختن اشکش بشه:
"اما الان دیگه اینطور نیست."
"ببین رزالین من فکر میکنم تو به خاطر یه چیز کوچیک اعصابتو بهم میریزی"
"به این کوچیکی که تو فکر میکنی نیست."
"راستش من درست نمیفهمم رزالین.من و هانا هم نوشیدنی میخوریم،تا بیشتر با هم باشیم و مشکلی هم نداریم.نمیدونم چرا واسه شما انقدر بزرگ شده."
"تو نمیدونی،تهیونگ.جیمین هر شب دیر میاد خونه و انقدر مست میکنه که تا پاش رو تو خونه نذاشته میره دستشویی و بالا میاره.دم در دستشویی هم با همون سر و وضع میخوابه."
"چند وقته؟"
"الان تقریبا شش ماه شده"
دوباره به جیمین نگاه کرد که دیوانه وار مشغول رقصیدن بود:
"من دیگه نمیتونم ادامه بدم،تهیونگ."
"بچه نشو،رزالین.حتما از اینکه جیمین همش سرکاره خسته شدی،سرمون خیلی شلوغه،باید روی رقص جدید کار کنیم.خودت بهتر میدونی که داریم رو یه البوم جدید کار میکنیم که جیمین مسئول نوشتنشه."
"نه...نمیدونم."
"چیزی به تموم شدنش نمونده و بعدش باید بریم تور...مگه جیمین بهت نگفت؟"
رزالین پوزخند کوتاهی زد:
"خیلی وقته که با هم حرف نمیزنیم و من نمیدونم داره چیکار میکنه."
"حتما میخواسته وقتی تموم شد بهت بگه یا..."
"هر دومون خوب میدونیم که با اینا نمیشه قانع شد."
"اما راهش رفتن نیست میتونی چند ماهی بری سفر،میتونی به برادر و پدرت سر بزنی،از وقتی پیش جیمین اومدی پیششون نرفتی،اره؟یا با خودت وقت بگذرونی."
"فکر میکنی شش ماه مدت کمیه؟من هر راهی رو که تو بگی رو رفتم اما نشد،با هم رفتیم مشاور.سعی کردم به روی خودم نیارم که ناراحتم و به طرفش لبخند میزدم.چند بار سعی کردم باهاش جدی حرف بزنم.بهش گفتم بریم مسافرت،گفتم چند ماهی رو کار نکن و به خودت استراحت بده.اما همش مخالفت کرد.نمیگم جیمین به من خیانت میکنه فقط نمیتونه خودشو کنترل کنه.هفته پیش توی گوگل سرچ کردم،اون معتاد شده،تهیونگ.معتاد به کار زیاد،به نوشیدن زیاد.اون هر چیزی رو بیش از حد انجام میده"
"رزالین لطفا ترکش نکن."
"خیلی سعی کردم درستش کنم،مثل همین امشب.شیش ماه شده که اینجوری زندگی میکنم و امشب فهمیدم دیگه نمیتونم."
"شاید همه این چیزهایی که میگی رو اونجوری که تو حس کردی، من درک نکرده باشم،اما اینو میدونم که جیمین عاشقته."
رزالین دست هاش رو روی میز گذاشته بود و با حلقه توی دستش بازی میکرد.
"دیشب مثل همیشه وقتی از دستشویی اومد بیرون بهش دستمال دادم،اما اون منو نشناخت.فکر میکرد یه غریبه ام که اومده خونه اش.چند ساعت خودمو به اب و اتیش زدم تا یادش بیاد من کی ام...میفهمی تهیونگ؟"
"اینا رو به خودش گفتی؟"
"وقتی صبح از خواب بیدار میشه دیگه هیچی از دیشب یادش نمیاد...جدیدا حس میکنم به دو نفر تبدیل شدم،رزالینی که صبح مثل همیشه با جیمین زندگی میکنه و رزالینی که باید شب رو با یه مست،صبح کنه...من دوسش دارم اما موندن تو زندگی اون خیلی برام سخت شده..."
۵.۵k
۰۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.