وانشات خونآشامی ~آشنایی خونین~pt11
صبح پاشدی دیدی تهیونگ نیس
پنجره ها دوباره به حالت قبلی برگشته بودن
دیدی که در بالکن بازه
با خوشحالی دویدی سمت در و رفتی بالکن
نفس عمیقی کشیدی
خیلی وقت بود که هوای بیرون نچشیده بودی
تو بالکن رو صندلی ها نشستی
و به اون کتاب فکر کردی
باخودت گفتی اگه دیگه بامن مهربون شه کاری ندارم
ولی ممکنه اونروز یکم فقط عذاب وجدان کشیده
نشسته بودی که در زده شد رفتی ولی نتونستی درو باز کنی
ا.ت: بله بفرمایین
": خانم، ارباب امروز نمیان حتی شاید تا چند روز نیان و معذرت میخاییم که نمیتونیم براتون غذا بیاریم ولی تو یخچال اتاق بعضی چیز ها هس میتونید با اونا خودتون رو سیر کنین
ا. ت: باشه ممنون
": امری نیست
ا.ت: نه برو
اون روز کلا تهیونگ نمیومد
صبح ساعت تقریبا ۵بود و خابت نمیومد
رفتی بالکن که
دیدی تهیونگ داره با یه دختر داره میره بیرون از خونه و دختره هم باهاش حرف میزنه
نابود شدی
ولی سعی کردی خودتو گول بزنی که چیزی نیس
ا.ت: یعنی یعنی اون حتی نیومد بهم سر بزنه..
دوروز بعد
اون دوروز تقریبا هیچی نخورده بودی
نشسته بودی که یهویی صدای دادی اومد که همه جا لرزید
فهمیدی تهیونگه
بعد چند ثانیه اومد تو
و پشت سرش کلی نفر اومدن و رفتن سر میز
اومد بغلت کرد
تهیونگ: واقعا کلا حواسم نبود درو بسته بودم.... ـحالت خوبه؟
بالحن ارومی
گفتی: اره خوبم...
دستتو گرف گف: ببا بریم غذا بخوریم
رفتی ولی اصلا اشتها نداشتی
تهیونگ: کار واجبی داشتم.... حتی یه بار اومدم.. و یکی از خدمتکارارو باخودم بردم...و زود رفتم.. نخاستم بیدارت کنم
همین که این حرفو گف راحت شدی
ولی اون میتونست فهمیده باشه که من دیدم با اون رفته چون پراز نگهبانه
غذاتونو خوردین
تهیونگ: من باید... برم ولی شب برمیگردم
ا.ت: باشه..
اومد بوسیدت و رف
تو شوک موندی
اخه اخه اون خشن، بی احساس، سنگدل بود چطور اینطوری شده
شب دیر وقت شده بود نمیومد گفتی حتما نمیاد
رفتی بخابی
بعد چند دیقه اومد تو برگشتی
دیدی همون قیافه قبلا
اومد سمتت
ترسیدی یکم
و دستاتو گرفت و شروع کرد به مکیدن گردنت و دندوناش رو توش فرو کرد و خونشو خورد
بهت احتیاج داش
و دوباره به همون خشنی قبلا بود
و دوباره بی رحم شده بود
و بدون توجه بهت کارش رو میکرد
بعد چند ساعت گرف خابید
با خودت گفتی: یعنی اون دلسوزی هاش... همشون فقط یه فیلم بازی بودن
...
و دوباره بهت بی توجه شده بود
و اینبار اصلا وقت ناهارو شام هم نمیومد خونه و هرشب فقط وقت خاب میومد
و.........
تصمیم گرفتی که بری اون کاغذو واضح تر بخونی و ببینی توش چی گفته
رفتی از جایی که قایمش کرده بودی درش اوردی
و با دقت خوندی
توش نوشته بود که
فقط توسط یه انسان میتونه باشه
ا. ت: اینکه حله
بعد باید گیاه... رو تو غذاش یا چایی قهوه ای چیزیش بریزیم
پنجره ها دوباره به حالت قبلی برگشته بودن
دیدی که در بالکن بازه
با خوشحالی دویدی سمت در و رفتی بالکن
نفس عمیقی کشیدی
خیلی وقت بود که هوای بیرون نچشیده بودی
تو بالکن رو صندلی ها نشستی
و به اون کتاب فکر کردی
باخودت گفتی اگه دیگه بامن مهربون شه کاری ندارم
ولی ممکنه اونروز یکم فقط عذاب وجدان کشیده
نشسته بودی که در زده شد رفتی ولی نتونستی درو باز کنی
ا.ت: بله بفرمایین
": خانم، ارباب امروز نمیان حتی شاید تا چند روز نیان و معذرت میخاییم که نمیتونیم براتون غذا بیاریم ولی تو یخچال اتاق بعضی چیز ها هس میتونید با اونا خودتون رو سیر کنین
ا. ت: باشه ممنون
": امری نیست
ا.ت: نه برو
اون روز کلا تهیونگ نمیومد
صبح ساعت تقریبا ۵بود و خابت نمیومد
رفتی بالکن که
دیدی تهیونگ داره با یه دختر داره میره بیرون از خونه و دختره هم باهاش حرف میزنه
نابود شدی
ولی سعی کردی خودتو گول بزنی که چیزی نیس
ا.ت: یعنی یعنی اون حتی نیومد بهم سر بزنه..
دوروز بعد
اون دوروز تقریبا هیچی نخورده بودی
نشسته بودی که یهویی صدای دادی اومد که همه جا لرزید
فهمیدی تهیونگه
بعد چند ثانیه اومد تو
و پشت سرش کلی نفر اومدن و رفتن سر میز
اومد بغلت کرد
تهیونگ: واقعا کلا حواسم نبود درو بسته بودم.... ـحالت خوبه؟
بالحن ارومی
گفتی: اره خوبم...
دستتو گرف گف: ببا بریم غذا بخوریم
رفتی ولی اصلا اشتها نداشتی
تهیونگ: کار واجبی داشتم.... حتی یه بار اومدم.. و یکی از خدمتکارارو باخودم بردم...و زود رفتم.. نخاستم بیدارت کنم
همین که این حرفو گف راحت شدی
ولی اون میتونست فهمیده باشه که من دیدم با اون رفته چون پراز نگهبانه
غذاتونو خوردین
تهیونگ: من باید... برم ولی شب برمیگردم
ا.ت: باشه..
اومد بوسیدت و رف
تو شوک موندی
اخه اخه اون خشن، بی احساس، سنگدل بود چطور اینطوری شده
شب دیر وقت شده بود نمیومد گفتی حتما نمیاد
رفتی بخابی
بعد چند دیقه اومد تو برگشتی
دیدی همون قیافه قبلا
اومد سمتت
ترسیدی یکم
و دستاتو گرفت و شروع کرد به مکیدن گردنت و دندوناش رو توش فرو کرد و خونشو خورد
بهت احتیاج داش
و دوباره به همون خشنی قبلا بود
و دوباره بی رحم شده بود
و بدون توجه بهت کارش رو میکرد
بعد چند ساعت گرف خابید
با خودت گفتی: یعنی اون دلسوزی هاش... همشون فقط یه فیلم بازی بودن
...
و دوباره بهت بی توجه شده بود
و اینبار اصلا وقت ناهارو شام هم نمیومد خونه و هرشب فقط وقت خاب میومد
و.........
تصمیم گرفتی که بری اون کاغذو واضح تر بخونی و ببینی توش چی گفته
رفتی از جایی که قایمش کرده بودی درش اوردی
و با دقت خوندی
توش نوشته بود که
فقط توسط یه انسان میتونه باشه
ا. ت: اینکه حله
بعد باید گیاه... رو تو غذاش یا چایی قهوه ای چیزیش بریزیم
۵۰.۶k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.