در زدند شیخ مفید عبا را انداخت روی دوشش و رفت پشت در

در زدند. شیخ مفید عبا را انداخت روی دوشش و رفت پشت در.

نور مهتاب صورت مرد را روشن کرده بود.

مردی خسته و خاک آلود با چشم هایی غرق اشک:
« زنم مرد. باردار بود. این همه راه آمده ام تا بپرسم با بچه دفنش کنیم؟»

عبا را روی دوشش بالاتر کشید.
سرش را انداخت پائین: « مرده مسلمان حرمت دارد. دفنش کنید. » رفت. سه روز بعد برگشت.
قنداقه ای دستش بود: « ممنون. پیک تان به مو قع رسید وگرنه … » به بچه اشاره کرد: « الان نبود».
شیخ تعجب کرد: « پیک؟! » مرد خندید: « همان سوار جوان که گفت فتوای شما عوض شده. »
لرزید.
و رنگش پرید. صورتش خیس شد.
برگشت داخل خانه دیگر از خانه بیرون نمی آمد. فتوا هم نمی داد. می گفت: « مرجعی که فتوای غلط بدهد، همان بهتر که اصلا فتوا ندهد»

در زدند. قاصدی آمده بود. گفت: « تا نامه را نرسانم نمی روم. به کسی جزء خود شیخ هم نمی دهم. » قبول نکرد. اصرارکرد.
باز نپذیرفت. قسم داد.رفت وباز کرد.
لرزید. رنگش پرید.
صورتش خیس شد: « شما فتوا بدهید، ما که امام شما هستیم، اصلاح می کنیم» .
دیدگاه ها (۱)

عاشق شده ام، حضرت معشوق کجایی؟ من "مولوی ام" ، "شمس" اگر جلو...

ما را ببخش که حرفِ هر روزمان تکرار دوست داشتن توست؛ اما بی ت...

امام علی علیه السلام: به خشم درآوردن و شرمنده ساختن دوست، مق...

دلم تنگ است یامهدی کجاماندی؟ بگوامشب نمازت راکجاخواندی؟ کنار...

P13دفتر بلا مثل همیشه بوی قهوه و کاغذ می‌داد.پنجره نیمه‌باز ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط