رمان: بازی عشق
جونگ سو: بهش بگو الان میام
جونگ سو: لعنتی نمی زارن کارمونو بکنیم
بعد از روی آکاری بلند میشه
ویو جونگ سو
از روی آکاری پاشدم گریه می کرد و آخ می گفت بهش گفتم
جونگ سو: بلند شو تو هم میای آخه با تو کار دارن نه من
آکاری: آخ آیی داره می سوزه (گریه می کنه)
جونگ سو: بلند شو !
دستشو گرفتمو کشیدمش تو سالن اونو بردم داخل اتاق کوچکی که اونجا بود
جونگ سو: تو اینجا میمونی
خودمم رفتمو روی مبل نشستمو گفت بزارین بیاد تو . اومد داخل یه پسر بود گفتم..
جونگ سو: شما؟
آکانه: برادر کوچکتر آکاری هستم
جونگ سو: که اینطور
وقتی اینو گفتم سریع زانو زدو سرشو گذاشت رو زمینو گفت
آکانه: خواهش می کنم خواهرمو ولکن اون تنها چیزیه که دارم (داره نفس نفس می زنم)
از تعجب شاخ در اوردم
ویو آکاری
داداشم بود میخواستم صداش کنم که جلو دهنمو گرفتن همینجور داشتم نگاه می کردم که یهو آکانه زانو زد . آکانه بیماری قلبی داره ممکنه قش کنه یا چیزی از قش بد تر الانم داره نفس نفس می زنه یعنی حالش خوب نیست. نگاه می کردم که یهو آکانه قش کرد منم دویدمو رفتم گرفتمش .
آکاری: بیدار شو آکانه بیدار شو (آکاری داره گریه می کنه)
آکاری: جونگ سو یه کاری کن خواهش می کنم (گریه)
جونگ سو: سریع یه دکتر خبر کنید
دکتر خبر کردنو معاینش کرد بعد بردنش بیمارستان بستری شد جونگ سو تموم پولا رو داد .
بر گشتیم عمارت من رفتم طبقه ی بالا تو اتاقمو سرمو گذاشتم رو بالشتو گریه کردمو خودمو سرزنش می کردم
همش تقصیر منه اگه اون روز فرار نمی کردم اینجوری نمی شد(گریه)
خدایا خودت کمک کن خواهش می کنم
من خواهر افتضاحیم
از آکانه بزرگ ترم ولی نمی تونم ازش مراقبت کنم (گریه)
خاک تو سرت دختر (گریه و بغض)
همین جور گریه می کردم که یهو...
ویو جونگ سو
آکاری رفت تو اتاقش من چند دقیقه رو مبل نشستم ولی دلم آروم نشستو رفتم بالا دمه در اتاق آکاری صدای گریش میومد خدایا چقدر این دخترو داداشش دردسر سازن تاقت نیاوردمو سرمو انداختم پایینو رفتم تو آکاری سریع بلند شدو اشکاشو پاک می کرد رفتم کنارش نشستمو بغلش کردمو دیگه هیچ صدایی نمی اومد
جونگ سو: نگران نباش حالش خوب میشه
همینجوری دستامو می کشیدم رو مو هاشو ارومش می کردم که یهو دیدم سرشو گذاشته رو سینه هامو داره گریه میکنه
آکاری: اگه حالش خوب نشه چی؟
آکاری: اگه بیماریش درمون نشه چی؟ جونگ سو من نمی خوام آکانه رو از دست بدم(و گریه ها ی فراوان)
نمی دونستم چیکار کنم برای همین فقط موهاشو ناز می کردم .
که یهو دیدم صدایی نمی یاد فهمیدم خوابش برده گذاشتمش رو تختو کنارش خوابیدم و دستمو بردم دورش حلقه کردم و تاریکی مطلق
جونگ سو: لعنتی نمی زارن کارمونو بکنیم
بعد از روی آکاری بلند میشه
ویو جونگ سو
از روی آکاری پاشدم گریه می کرد و آخ می گفت بهش گفتم
جونگ سو: بلند شو تو هم میای آخه با تو کار دارن نه من
آکاری: آخ آیی داره می سوزه (گریه می کنه)
جونگ سو: بلند شو !
دستشو گرفتمو کشیدمش تو سالن اونو بردم داخل اتاق کوچکی که اونجا بود
جونگ سو: تو اینجا میمونی
خودمم رفتمو روی مبل نشستمو گفت بزارین بیاد تو . اومد داخل یه پسر بود گفتم..
جونگ سو: شما؟
آکانه: برادر کوچکتر آکاری هستم
جونگ سو: که اینطور
وقتی اینو گفتم سریع زانو زدو سرشو گذاشت رو زمینو گفت
آکانه: خواهش می کنم خواهرمو ولکن اون تنها چیزیه که دارم (داره نفس نفس می زنم)
از تعجب شاخ در اوردم
ویو آکاری
داداشم بود میخواستم صداش کنم که جلو دهنمو گرفتن همینجور داشتم نگاه می کردم که یهو آکانه زانو زد . آکانه بیماری قلبی داره ممکنه قش کنه یا چیزی از قش بد تر الانم داره نفس نفس می زنه یعنی حالش خوب نیست. نگاه می کردم که یهو آکانه قش کرد منم دویدمو رفتم گرفتمش .
آکاری: بیدار شو آکانه بیدار شو (آکاری داره گریه می کنه)
آکاری: جونگ سو یه کاری کن خواهش می کنم (گریه)
جونگ سو: سریع یه دکتر خبر کنید
دکتر خبر کردنو معاینش کرد بعد بردنش بیمارستان بستری شد جونگ سو تموم پولا رو داد .
بر گشتیم عمارت من رفتم طبقه ی بالا تو اتاقمو سرمو گذاشتم رو بالشتو گریه کردمو خودمو سرزنش می کردم
همش تقصیر منه اگه اون روز فرار نمی کردم اینجوری نمی شد(گریه)
خدایا خودت کمک کن خواهش می کنم
من خواهر افتضاحیم
از آکانه بزرگ ترم ولی نمی تونم ازش مراقبت کنم (گریه)
خاک تو سرت دختر (گریه و بغض)
همین جور گریه می کردم که یهو...
ویو جونگ سو
آکاری رفت تو اتاقش من چند دقیقه رو مبل نشستم ولی دلم آروم نشستو رفتم بالا دمه در اتاق آکاری صدای گریش میومد خدایا چقدر این دخترو داداشش دردسر سازن تاقت نیاوردمو سرمو انداختم پایینو رفتم تو آکاری سریع بلند شدو اشکاشو پاک می کرد رفتم کنارش نشستمو بغلش کردمو دیگه هیچ صدایی نمی اومد
جونگ سو: نگران نباش حالش خوب میشه
همینجوری دستامو می کشیدم رو مو هاشو ارومش می کردم که یهو دیدم سرشو گذاشته رو سینه هامو داره گریه میکنه
آکاری: اگه حالش خوب نشه چی؟
آکاری: اگه بیماریش درمون نشه چی؟ جونگ سو من نمی خوام آکانه رو از دست بدم(و گریه ها ی فراوان)
نمی دونستم چیکار کنم برای همین فقط موهاشو ناز می کردم .
که یهو دیدم صدایی نمی یاد فهمیدم خوابش برده گذاشتمش رو تختو کنارش خوابیدم و دستمو بردم دورش حلقه کردم و تاریکی مطلق
۹.۸k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.