part 164
#part_164
#فرار
عین اسکن شروع کردم به برسی یه شلوار مشکی جذب پوشیده بود که خیلی شیک بود و یه بلیز سفید آستین
بلند که آستیناشو تا ارنج زده بود بالا و خلاصه جیگری شده بود دیدنی و یه ساعت مارکم بسته بود به دستش از رو تخت بلند شدم و خواستم زود تر از اون از اتاق بیرون برم که یه دفعه چشمم خورد به گوشیم که رو عسلی بود صفحش روشن شد سریع شیرجه زدم روش و برش داشتم با ذوق نگاش کردم یه اس ام اس از شماره ناشناس یعنی عسله بازش کردمو شروع کردم به خوندنش
(ببخشید نشد زنگ بزنم ازم دلخور نباش به زودی میفهمی که مجبور بودم. عسل !)
با چشای گرد شده اس ام اسشو خوندم مجبور بوده چرا مجبور بوده چرا زنگ نزده اخه با صدای ارسلان نگاه متعجبمو دوختم تو چشای کنجکاوش
- چی شد ؟؟
سریع به خودم اومدم و خواستم چیزی بگم که یکی در اتاقو زد و صدای یکی از دخترای خدمتکار اومد
- اقای کاشی مهمانتون اومدن
ارسلان بی توجه به اون بهم نگاه کرد که فوری گوشیو خاموش کردم
- عسل اس ام اس داده ولی معنیشو نفهمیدم حالا بعدا بهش زنگ میزنم
ارسلانم متفکر سرشو تکون داد و فکر کنم چون دید خودم چیزی نگفتم از متن اس ام اس چیزی نپرسید با هزار تا سوال تو سرم پشت سر ارسلان از اتاق خارج شدم منظور عسل از اینکه به زودی میفهمم چی بود چرا مجبور بود اصلا کی مجبورش کرده بود نکنه بابام این رفتن سراغ عسل با هزار تا فکر و خیال مثل عروسک کوکی دنبال ارسلان راه افتاده بودم از پله ها پایین رفتیم و همه سعیمو کردم که حواسمو جمع مهمون ارسلان کنم تا سوتی ندم بعد میتونستم به شماره عسل زنگ بزنم دیگه تقریبا پایین پله بودم که سرمو اوردم بالا و خیره شدم به مرد و زنی که پشت بهم نشسته بودن با شنیدن صدای پای ما از جاشون بلند شدن ولی برنگشتن و چون ارسلان جلو تر از من رفته بود مشغول سلام و احوال پرسی باهاشون شد هیکل پسره از پشت خیلی برام اشنا بود انگار جایی دیدمش که یادم نمیاد حتی صداشم فوق العاده برام اشنا بود دختره هم همینطور ولی چون حرف نمیزد صداشو نشنیدم
#فرار
عین اسکن شروع کردم به برسی یه شلوار مشکی جذب پوشیده بود که خیلی شیک بود و یه بلیز سفید آستین
بلند که آستیناشو تا ارنج زده بود بالا و خلاصه جیگری شده بود دیدنی و یه ساعت مارکم بسته بود به دستش از رو تخت بلند شدم و خواستم زود تر از اون از اتاق بیرون برم که یه دفعه چشمم خورد به گوشیم که رو عسلی بود صفحش روشن شد سریع شیرجه زدم روش و برش داشتم با ذوق نگاش کردم یه اس ام اس از شماره ناشناس یعنی عسله بازش کردمو شروع کردم به خوندنش
(ببخشید نشد زنگ بزنم ازم دلخور نباش به زودی میفهمی که مجبور بودم. عسل !)
با چشای گرد شده اس ام اسشو خوندم مجبور بوده چرا مجبور بوده چرا زنگ نزده اخه با صدای ارسلان نگاه متعجبمو دوختم تو چشای کنجکاوش
- چی شد ؟؟
سریع به خودم اومدم و خواستم چیزی بگم که یکی در اتاقو زد و صدای یکی از دخترای خدمتکار اومد
- اقای کاشی مهمانتون اومدن
ارسلان بی توجه به اون بهم نگاه کرد که فوری گوشیو خاموش کردم
- عسل اس ام اس داده ولی معنیشو نفهمیدم حالا بعدا بهش زنگ میزنم
ارسلانم متفکر سرشو تکون داد و فکر کنم چون دید خودم چیزی نگفتم از متن اس ام اس چیزی نپرسید با هزار تا سوال تو سرم پشت سر ارسلان از اتاق خارج شدم منظور عسل از اینکه به زودی میفهمم چی بود چرا مجبور بود اصلا کی مجبورش کرده بود نکنه بابام این رفتن سراغ عسل با هزار تا فکر و خیال مثل عروسک کوکی دنبال ارسلان راه افتاده بودم از پله ها پایین رفتیم و همه سعیمو کردم که حواسمو جمع مهمون ارسلان کنم تا سوتی ندم بعد میتونستم به شماره عسل زنگ بزنم دیگه تقریبا پایین پله بودم که سرمو اوردم بالا و خیره شدم به مرد و زنی که پشت بهم نشسته بودن با شنیدن صدای پای ما از جاشون بلند شدن ولی برنگشتن و چون ارسلان جلو تر از من رفته بود مشغول سلام و احوال پرسی باهاشون شد هیکل پسره از پشت خیلی برام اشنا بود انگار جایی دیدمش که یادم نمیاد حتی صداشم فوق العاده برام اشنا بود دختره هم همینطور ولی چون حرف نمیزد صداشو نشنیدم
۱.۳k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.