p²🪶💍
پدری که هم براش پدر بود... هم مادر... دل کندن از اون اغوش پر محبت براش سخت بود...
آچا « بازم زود میری ؟
تهیونگ « پرنسس بابا تو که میدونی اخیرا چقدر سرم شلوغه... الانم آجوما خبر داد دختر شیطونت بی اجازه رفته بیرون..
راوی « آچا با شنیدن این حرف لبش رو گزید... تهیونگ یکی از ابرو هاش رو بالا داد و دستاش رو روی شونه های کوچک و نحیف آچا قرار داد... آچا میدونست پدرش روی این قضیه خیلی حساسه و با یادآوری کار بدش با حالت مظلوم و گربه شریکی به پدرش خیره شد
تهیونگ « الان مثلا میخواهی خرم کنی نه؟
آچا « آچا میدونه کار بدی کرده... بابا قهر نکنی هااااا دیگه تکرار نمیشه
تهیونگ « فندوق من مگه میتونم با تو قهر کنم؟ ولی اگه تکرار شد تنبیه میشی هاااا... حالا بیا بریم
آچا « چشم...
راوی « با شیطنت گونه پدرش رو بوسید و پا به فرار گذاشت
تهیونگ « خیلی شبیه مادرتی آچا...
راوی « ته لبخند تلخی زد... خاطراتش با همسر عزیزش مثل یه فیلم سینمایی از مقابل چشمانش گذشت.... مبلغی که برای خرید خرس لازم بود پرداخت کرد و همراه آچا به خونه رفت! تهیونگ از نظر همه اربابی جوان..سرد و جدی بود ... اما اون برای همسرش یورا... آچا و وون پسری شیرین... مهربون و دوست داشتنی بود... از بچگی به اون آموخته بودن که احساساتش رو پنهان کنه...وقتی ماشین وارد حیاط بزرگ عمارت شد آچا پایین پرید و با دو به طرف اتاقش رفت!
تهیونگ « ندو میخوری زمین فندوق
آچا « حواسم هست پدر
تهیونگ « کی گفته تو شبیه منی؟ کپی برابر اصل مادرتی.. یورا اون دنیا حالت خوبه؟ خیلی دلتنگتم... چرا منو با دخترت تنها گذاشتی؟ کی قراره موهاشو ببافه و براش قصه بخونه؟
راوی « آه دردناکی کشید و به اتاقش رفت... قبل از اون همه خدمه رو توجیح کرد و با برداشتن تلفن دکمه برقراری تماس با سازمان رو لمس کرد!
-اوه اقای کیم... اقای کیم چه سعادتی! چی شده که یادی از خدمتگزارانتون کردید
تهیونگ « مزه نریز جورج.. یه مامور مخفی می خوام که پرستاری از بچه ها هم بلد باشه!
جورج « برای آچا؟
تهیونگ « درسته! لطفا بهترین مامورت رو بفرست... پولشم مهم نیست
جورج « *خنده.. بله بله اصلا از نظر مالی مشکلی نیست... چشم ارباب کیم
تهیونگ « همین امروز بفرستش! دو ساعت وقت دارید
جورج « .. اما... اما خیلی زوده ن.. من..
راوی « با شنیدن بوق ممتد جورج متوجه شد ارباب کیم سرد اجازه صحبت اضافه به اون نداده... دندون هاشو به هم فشرد و بهترین مامورش رو صدا کرد
جورج « الو آبی بیا اتاقم
-چشم اقا
جورج « خدا بگم چیکارت نکنه کیم... الان بهترین مامورم رو هدر دادم به خاطر یه بچه فسقلی اما اگه خودی نشون بده به نفع منه *لبخند
راوی « آبی اسم رمز بود!
آچا « بازم زود میری ؟
تهیونگ « پرنسس بابا تو که میدونی اخیرا چقدر سرم شلوغه... الانم آجوما خبر داد دختر شیطونت بی اجازه رفته بیرون..
راوی « آچا با شنیدن این حرف لبش رو گزید... تهیونگ یکی از ابرو هاش رو بالا داد و دستاش رو روی شونه های کوچک و نحیف آچا قرار داد... آچا میدونست پدرش روی این قضیه خیلی حساسه و با یادآوری کار بدش با حالت مظلوم و گربه شریکی به پدرش خیره شد
تهیونگ « الان مثلا میخواهی خرم کنی نه؟
آچا « آچا میدونه کار بدی کرده... بابا قهر نکنی هااااا دیگه تکرار نمیشه
تهیونگ « فندوق من مگه میتونم با تو قهر کنم؟ ولی اگه تکرار شد تنبیه میشی هاااا... حالا بیا بریم
آچا « چشم...
راوی « با شیطنت گونه پدرش رو بوسید و پا به فرار گذاشت
تهیونگ « خیلی شبیه مادرتی آچا...
راوی « ته لبخند تلخی زد... خاطراتش با همسر عزیزش مثل یه فیلم سینمایی از مقابل چشمانش گذشت.... مبلغی که برای خرید خرس لازم بود پرداخت کرد و همراه آچا به خونه رفت! تهیونگ از نظر همه اربابی جوان..سرد و جدی بود ... اما اون برای همسرش یورا... آچا و وون پسری شیرین... مهربون و دوست داشتنی بود... از بچگی به اون آموخته بودن که احساساتش رو پنهان کنه...وقتی ماشین وارد حیاط بزرگ عمارت شد آچا پایین پرید و با دو به طرف اتاقش رفت!
تهیونگ « ندو میخوری زمین فندوق
آچا « حواسم هست پدر
تهیونگ « کی گفته تو شبیه منی؟ کپی برابر اصل مادرتی.. یورا اون دنیا حالت خوبه؟ خیلی دلتنگتم... چرا منو با دخترت تنها گذاشتی؟ کی قراره موهاشو ببافه و براش قصه بخونه؟
راوی « آه دردناکی کشید و به اتاقش رفت... قبل از اون همه خدمه رو توجیح کرد و با برداشتن تلفن دکمه برقراری تماس با سازمان رو لمس کرد!
-اوه اقای کیم... اقای کیم چه سعادتی! چی شده که یادی از خدمتگزارانتون کردید
تهیونگ « مزه نریز جورج.. یه مامور مخفی می خوام که پرستاری از بچه ها هم بلد باشه!
جورج « برای آچا؟
تهیونگ « درسته! لطفا بهترین مامورت رو بفرست... پولشم مهم نیست
جورج « *خنده.. بله بله اصلا از نظر مالی مشکلی نیست... چشم ارباب کیم
تهیونگ « همین امروز بفرستش! دو ساعت وقت دارید
جورج « .. اما... اما خیلی زوده ن.. من..
راوی « با شنیدن بوق ممتد جورج متوجه شد ارباب کیم سرد اجازه صحبت اضافه به اون نداده... دندون هاشو به هم فشرد و بهترین مامورش رو صدا کرد
جورج « الو آبی بیا اتاقم
-چشم اقا
جورج « خدا بگم چیکارت نکنه کیم... الان بهترین مامورم رو هدر دادم به خاطر یه بچه فسقلی اما اگه خودی نشون بده به نفع منه *لبخند
راوی « آبی اسم رمز بود!
۱۴۰.۶k
۲۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.