بلک رز part 48
ادامه ....
رزی: الوووو
جنی: مارمولک خانوم کدوم کوری هستی چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟؟؟
رزی: وای شرمندم دختر
جنی: شرمندگی تو به درد عمت میخوره ، من برگشتم هتل
بدونه اینکه اجازه حرف دیگه ای رو بهم بده قطع کرد.
به قیافه متعجب لیسا نگاه کردم
لیسا: با کی صحبت میکردی ؟
رزی: جنی، همون دوست کصخلی که گفتم باهاش اومدم کره ...
لیسا: آها ... خوشحال میشم ببینمش ...
رزی: بعداً میبینیش، مطمئنم عاشقش میشی ، راستی حدس بزن کی رو دیدم ...
با کنجکاوی بهم خیره شد...
لیسا : کی ؟
رزی: پارک جیمین
لیسا: کی هست؟
رزی: وا یعنی واقعا یادت نمیاد، جیمین دیگه همکلاسی دوره دبیرستانمون ...
لیسا: همون پسره که همیشه اذیتش میکردی ؟!
با اینکه با تعجب حرف میزد ، اما قیافش نشون نمیداد که زیاد تعجب کرده باشه
رزی :آره
لیسا : خب چی شد بعدش ؟
نمی دونم چرا ولی دلم میخواست با هرکی دم دستم میرسید
درباره جیمین صحبت کنم ، از وقتی دوباره دیدمش ملکه ذهنم شده بود
البته...
همیشه همین بود حتی قبلنا هم نسبت بهش بی تفاوت نبودم
همیشه دلم میخواست سر به سرش بزارم یا همیشه
دلم میخواست جلو چشمم باشه تا رو مخش راه برم
رزی: لیسا باورت نمیشه چقدر تغییر کرده انقدر داف شده که نگو
اصلا من یه چیزی میگم تو یه چیزی میشنوی ...
لیسا: جدییی؟ چه خوب ، میگم اممم ... رزی تو کی قراره برگردی لسآنجلس ؟
یهو بحث رو عوض کرد،انگار علاقه ای به ادامه اون بحث نداشت
به همین خاطر منم ادامه ش ندادم .
رزی: نمیدونم ، دست من باشه همین امروز ولی جنی میگه میخواد بیشتر بمونه
لیسا: از وقتی که اومدین تو هتلین ؟
رزی: آره خب ، راستش روبرتو همه املاکشو که اینجا بود فروخته
به همین خاطر مجبوریم هتل بمونیم
لیسا: نظرت چیه تو و جنی برین ویلای ما ؟
رزی: ولی شما ؟ ببینم مگه شما ویلا دارین؟ از جایی که یادمه وضعیت مالیتون زیاد اوکی نبود
لیسا: خب ، اون مال گذشته هاس ، پدرم خیلی وقت پیش شغل جدیدی پیدا کرد
لبخند زدم ،
رزی: چقدر عالیییی ، ولی ما بریم ویلای شما ، تو و پدرت کجا میرین ؟
لیسا: نگران نباش ما اونجا زندگی نمیکنیم خونمون یه جای دیگس
رزی: پدرت با این قضیه مشکلی نداره که ؟!
لیسا: نه بابا ... میشناسیش که اون خیلی مهربونه ...
لبخند پهنی تحویلش دادم، خیلی خوشحال بودم که
قراره از اون هتل کسل کننده بیرون بیایم
لیسا دستشو سمت کیفش برد
کلیدی رو از داخلش بیرون کشید و سمتم پرت کرد که تو هوا گرفتمش ،
لیسا: بیا ، خودمم گهگاهی میام بهتون سر میزنم
رزی: تو گهگاهی گوه خوردی باید هر روز بیای پیشم ...
خندید،
لیسا: حله بابا هر روز میام ، ولی الان بهتره هردو مون بریم چون هوا داره تاریک میشه ...
رزی: موافقم باهات لالیسا کوچولو
بعد از یه بغل طولانی خدافظی کردیم و از هم جدا شدیم .
رزی: الوووو
جنی: مارمولک خانوم کدوم کوری هستی چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟؟؟
رزی: وای شرمندم دختر
جنی: شرمندگی تو به درد عمت میخوره ، من برگشتم هتل
بدونه اینکه اجازه حرف دیگه ای رو بهم بده قطع کرد.
به قیافه متعجب لیسا نگاه کردم
لیسا: با کی صحبت میکردی ؟
رزی: جنی، همون دوست کصخلی که گفتم باهاش اومدم کره ...
لیسا: آها ... خوشحال میشم ببینمش ...
رزی: بعداً میبینیش، مطمئنم عاشقش میشی ، راستی حدس بزن کی رو دیدم ...
با کنجکاوی بهم خیره شد...
لیسا : کی ؟
رزی: پارک جیمین
لیسا: کی هست؟
رزی: وا یعنی واقعا یادت نمیاد، جیمین دیگه همکلاسی دوره دبیرستانمون ...
لیسا: همون پسره که همیشه اذیتش میکردی ؟!
با اینکه با تعجب حرف میزد ، اما قیافش نشون نمیداد که زیاد تعجب کرده باشه
رزی :آره
لیسا : خب چی شد بعدش ؟
نمی دونم چرا ولی دلم میخواست با هرکی دم دستم میرسید
درباره جیمین صحبت کنم ، از وقتی دوباره دیدمش ملکه ذهنم شده بود
البته...
همیشه همین بود حتی قبلنا هم نسبت بهش بی تفاوت نبودم
همیشه دلم میخواست سر به سرش بزارم یا همیشه
دلم میخواست جلو چشمم باشه تا رو مخش راه برم
رزی: لیسا باورت نمیشه چقدر تغییر کرده انقدر داف شده که نگو
اصلا من یه چیزی میگم تو یه چیزی میشنوی ...
لیسا: جدییی؟ چه خوب ، میگم اممم ... رزی تو کی قراره برگردی لسآنجلس ؟
یهو بحث رو عوض کرد،انگار علاقه ای به ادامه اون بحث نداشت
به همین خاطر منم ادامه ش ندادم .
رزی: نمیدونم ، دست من باشه همین امروز ولی جنی میگه میخواد بیشتر بمونه
لیسا: از وقتی که اومدین تو هتلین ؟
رزی: آره خب ، راستش روبرتو همه املاکشو که اینجا بود فروخته
به همین خاطر مجبوریم هتل بمونیم
لیسا: نظرت چیه تو و جنی برین ویلای ما ؟
رزی: ولی شما ؟ ببینم مگه شما ویلا دارین؟ از جایی که یادمه وضعیت مالیتون زیاد اوکی نبود
لیسا: خب ، اون مال گذشته هاس ، پدرم خیلی وقت پیش شغل جدیدی پیدا کرد
لبخند زدم ،
رزی: چقدر عالیییی ، ولی ما بریم ویلای شما ، تو و پدرت کجا میرین ؟
لیسا: نگران نباش ما اونجا زندگی نمیکنیم خونمون یه جای دیگس
رزی: پدرت با این قضیه مشکلی نداره که ؟!
لیسا: نه بابا ... میشناسیش که اون خیلی مهربونه ...
لبخند پهنی تحویلش دادم، خیلی خوشحال بودم که
قراره از اون هتل کسل کننده بیرون بیایم
لیسا دستشو سمت کیفش برد
کلیدی رو از داخلش بیرون کشید و سمتم پرت کرد که تو هوا گرفتمش ،
لیسا: بیا ، خودمم گهگاهی میام بهتون سر میزنم
رزی: تو گهگاهی گوه خوردی باید هر روز بیای پیشم ...
خندید،
لیسا: حله بابا هر روز میام ، ولی الان بهتره هردو مون بریم چون هوا داره تاریک میشه ...
رزی: موافقم باهات لالیسا کوچولو
بعد از یه بغل طولانی خدافظی کردیم و از هم جدا شدیم .
۹.۴k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.