my boyfriend is girl
Part.6
دستش رو بالا سر آیان آورد و اونو به سمت صورتش برد تا سیلی محکمی بزنه ولی دستش متوقف شد.
* نبینم به اموال من دست بزنی
- تو کی هستی دیگه؟
یجی : هیون
هیون : شما دوتا ساکت شید
هیونجین دست آیان رو گرفت و اون به سمت خودش کشید و بعد هم رو به مرده کرد و گفت،
هیون : ۲۸ ثانیه فرصت داری تا ازش معذرت بخوای وگرنه
-و گرنه چی؟
هیونجین تفنگش رو از توی جیب کتش دراورد و گفت،
هیون : میمیری
-من از این اسباب بازی نمیترس....
هیون : هنوزم بهش میگی اسباب بازی(بهش شلیک کرد)
ویو هیونجین
بعد از اینکه اون مردیکه عوضی زمین افتاد دست یجی هم محکم گرفتم و اون دوتا رو با خودم به بیرون از بار کشوندم و داخل ماشین پرتشون کردم.
یجی خیلی سروصدا میکرد و هی میگفت که باید بره دنبال دوستش و اونقدر غر زد که خودشم خسته شد و به سمت عمارت رفتیم.
ویو هانا
خیلی مست بودم
از دستشویی اومدم و دیدم یجی نیست ، کیفم رو برداشتم و به بیرون بار رفتم تا برم خونه.
یکم که راه رفتم از خستگی روی زمین افتادم ، گوشیم رو درآوردم تا به چان زنگ بزنم و نبود. گمش کرده بودم.
آه بلندی کشیدم.
هانا : اههههه
-چیشده خانم کوچولو؟
چرا ناراحتی؟
سرمو چرخوندم یه پسری اومد جلوم و کنارم ایستاد.
هانا : چی میخوای؟
برووو
- کجا برم؟
میخوای تورو تنها بزارم؟
توی شهری به این بزرگی،این موقع شب،خوب نیست دختر کوچولویی مثله تو تنها باشه
هانا : من کوچولو نیستم.
-باشه ، حالا بیا خونمون اینجا خطرناکه بیبی
هانا : بیبی؟
یادم نمیاد باهات صمیمی بوده باشم.
-خب از الان دیگه باید باشی،چون قرار مال من بشی .
هانا : من مال هیچکی نیستم.
بهتره زود تر بری تا نکشتمت.
-وای وای ترسیدم.
بلندشو دیگه ، میخوام هر چه زودتر تو رو برا خودم کنم .
بدن سفیدت داره دیوونم میکنه.
بعد از این حرفش اون پسر دستش رو به سمت دست هانا برد تا اونو بلند کنه.
دستش رو بالا سر آیان آورد و اونو به سمت صورتش برد تا سیلی محکمی بزنه ولی دستش متوقف شد.
* نبینم به اموال من دست بزنی
- تو کی هستی دیگه؟
یجی : هیون
هیون : شما دوتا ساکت شید
هیونجین دست آیان رو گرفت و اون به سمت خودش کشید و بعد هم رو به مرده کرد و گفت،
هیون : ۲۸ ثانیه فرصت داری تا ازش معذرت بخوای وگرنه
-و گرنه چی؟
هیونجین تفنگش رو از توی جیب کتش دراورد و گفت،
هیون : میمیری
-من از این اسباب بازی نمیترس....
هیون : هنوزم بهش میگی اسباب بازی(بهش شلیک کرد)
ویو هیونجین
بعد از اینکه اون مردیکه عوضی زمین افتاد دست یجی هم محکم گرفتم و اون دوتا رو با خودم به بیرون از بار کشوندم و داخل ماشین پرتشون کردم.
یجی خیلی سروصدا میکرد و هی میگفت که باید بره دنبال دوستش و اونقدر غر زد که خودشم خسته شد و به سمت عمارت رفتیم.
ویو هانا
خیلی مست بودم
از دستشویی اومدم و دیدم یجی نیست ، کیفم رو برداشتم و به بیرون بار رفتم تا برم خونه.
یکم که راه رفتم از خستگی روی زمین افتادم ، گوشیم رو درآوردم تا به چان زنگ بزنم و نبود. گمش کرده بودم.
آه بلندی کشیدم.
هانا : اههههه
-چیشده خانم کوچولو؟
چرا ناراحتی؟
سرمو چرخوندم یه پسری اومد جلوم و کنارم ایستاد.
هانا : چی میخوای؟
برووو
- کجا برم؟
میخوای تورو تنها بزارم؟
توی شهری به این بزرگی،این موقع شب،خوب نیست دختر کوچولویی مثله تو تنها باشه
هانا : من کوچولو نیستم.
-باشه ، حالا بیا خونمون اینجا خطرناکه بیبی
هانا : بیبی؟
یادم نمیاد باهات صمیمی بوده باشم.
-خب از الان دیگه باید باشی،چون قرار مال من بشی .
هانا : من مال هیچکی نیستم.
بهتره زود تر بری تا نکشتمت.
-وای وای ترسیدم.
بلندشو دیگه ، میخوام هر چه زودتر تو رو برا خودم کنم .
بدن سفیدت داره دیوونم میکنه.
بعد از این حرفش اون پسر دستش رو به سمت دست هانا برد تا اونو بلند کنه.
۹۲۲
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.