راکون کچولو مو صورتی p73
از کلاس بیرون رفتم و به سمت دفتر مدیر حرکت کردم آروم در زدم
«بیا تو»
دستگیره رو پایین دادم و وارد شدم
من:«سلام ببخشید میشه بگید که میا فنیچ توی کدوم کلاسه؟»
مدیر:«مال کدوم کلاسی؟»
من:«کلاس***»
مدیر:«پس خودت باید بدونی دیگه»
من:«متاسفم ولی من یه مدتی بنا به دلایلی نمیتونستم بیام مدرسه واسه همین نمیدونم میشه لطفا بهم بگید که توی کدوم کلاسه؟»
مدیر:«منم متاسفم که اینو میگم اما میافنیچ ۶روز قبل در اثر حمله قلبی جونش رو از دست داد»
من:«منظورتون چیه؟»
پاهام سست شد امکان نداشت من هنوز ازش تشکر نکرده بودم چرا اینقدر یهویی تقصیر من بود؟
مدیر:«شش روز قبل در اثر حمله قلبی فوت شد نمیدونم کجاش رو نمیفهمید»
من:«م_ متوجه شدم... »
مدیر:«امیدوارم بتونید باهاش کنار بیاید»
من:«ممنونم»
برگشتم سمت در تا برگردم سر کلاس زمان کند شده بود چرا اون باید الان بمیره؟
زنگ به صدا در اومد باید برمیگشتم
***
توی کلاس همش به این فکر میکردم"۶"روز قبل چرا دقیقا روزی که من از خواب بیدار شدم؟چرا؟چرا مردن آدما اینقدر راحته؟ بغض داشتم اما نمیتونستم اینجا گریه کنم نه اینجا جایش نبود، ولی من هنوز حتی ازش تشکر هم نکرده بودم... چرا باید دقیقا همون روز میمردی؟...
زنگ به صدا در اومد و من باید مدرسه رو ترک میکردم کاش حداقل آدرس محل زندگی خانواده شو میپرسیدم...
وقتی به خونه برگشتم بابام و داداشم بعد از اینکه غذام رو خوردم بهم گفتن که برم واسه حداقل نیم ساعت بخوابم منم قبول کردم آخه فکر بدی بنظر نمیرسید شاید باعث میشد کمی از این جهان دور بشم بعد از اینکه وارد اتاق شدم در رو پشت سرم بستم و خودم رو روی تخت پرتاب کردم زمان کند میگذشت حس بدی داشتم که نمیگذاشت بخوابم حس میکردم مرگ میا تقصیر منه یه حس درونی بود اما مطمئنم که مرگ اون هیچ ربطی به من نداشت بیدار شدن من از کما و مرگ اون قطعا ربطی بهم نداشتن
همون لحظه یاد هیکاری افتادم اگه کسی الان ممکن بود که بتونه کمکم کنه قطعا اون بودش دستم رو روی گوشواره گذاشتم و کلمه ی نور رو گفتم ایندفعه به خواب نرفتم هیکاری مستقیما جلوم ظاهر شد
هیکاری تعظیمی کرد
من:«چرا این دفعه به خواب نرفتم؟»
هیکاری لبخندی زد و گفت:«خودت میفهمی»
بعد دور تا دور اتاق چرخید چیزی مثل یه لایه بنفش دور مارو گرفت
من:«این دیگه چیه؟»
هیکاری:«چیزی نیست فقط یه لایه عایق صداست که با جادو درستش کردم بعد از اینکه رفتم برش میدارم»
من:«پس الان کسی صدامونو نمیشنوه؟»
هیکاری:«نه کسی صدای ما رو نمیشنوه هر سوالی که داری بپرس»
من:«مرگ میا و بیدار شدن من تو همون روز اتفاقی بوده؟»
هیکاری:«نه»
«بیا تو»
دستگیره رو پایین دادم و وارد شدم
من:«سلام ببخشید میشه بگید که میا فنیچ توی کدوم کلاسه؟»
مدیر:«مال کدوم کلاسی؟»
من:«کلاس***»
مدیر:«پس خودت باید بدونی دیگه»
من:«متاسفم ولی من یه مدتی بنا به دلایلی نمیتونستم بیام مدرسه واسه همین نمیدونم میشه لطفا بهم بگید که توی کدوم کلاسه؟»
مدیر:«منم متاسفم که اینو میگم اما میافنیچ ۶روز قبل در اثر حمله قلبی جونش رو از دست داد»
من:«منظورتون چیه؟»
پاهام سست شد امکان نداشت من هنوز ازش تشکر نکرده بودم چرا اینقدر یهویی تقصیر من بود؟
مدیر:«شش روز قبل در اثر حمله قلبی فوت شد نمیدونم کجاش رو نمیفهمید»
من:«م_ متوجه شدم... »
مدیر:«امیدوارم بتونید باهاش کنار بیاید»
من:«ممنونم»
برگشتم سمت در تا برگردم سر کلاس زمان کند شده بود چرا اون باید الان بمیره؟
زنگ به صدا در اومد باید برمیگشتم
***
توی کلاس همش به این فکر میکردم"۶"روز قبل چرا دقیقا روزی که من از خواب بیدار شدم؟چرا؟چرا مردن آدما اینقدر راحته؟ بغض داشتم اما نمیتونستم اینجا گریه کنم نه اینجا جایش نبود، ولی من هنوز حتی ازش تشکر هم نکرده بودم... چرا باید دقیقا همون روز میمردی؟...
زنگ به صدا در اومد و من باید مدرسه رو ترک میکردم کاش حداقل آدرس محل زندگی خانواده شو میپرسیدم...
وقتی به خونه برگشتم بابام و داداشم بعد از اینکه غذام رو خوردم بهم گفتن که برم واسه حداقل نیم ساعت بخوابم منم قبول کردم آخه فکر بدی بنظر نمیرسید شاید باعث میشد کمی از این جهان دور بشم بعد از اینکه وارد اتاق شدم در رو پشت سرم بستم و خودم رو روی تخت پرتاب کردم زمان کند میگذشت حس بدی داشتم که نمیگذاشت بخوابم حس میکردم مرگ میا تقصیر منه یه حس درونی بود اما مطمئنم که مرگ اون هیچ ربطی به من نداشت بیدار شدن من از کما و مرگ اون قطعا ربطی بهم نداشتن
همون لحظه یاد هیکاری افتادم اگه کسی الان ممکن بود که بتونه کمکم کنه قطعا اون بودش دستم رو روی گوشواره گذاشتم و کلمه ی نور رو گفتم ایندفعه به خواب نرفتم هیکاری مستقیما جلوم ظاهر شد
هیکاری تعظیمی کرد
من:«چرا این دفعه به خواب نرفتم؟»
هیکاری لبخندی زد و گفت:«خودت میفهمی»
بعد دور تا دور اتاق چرخید چیزی مثل یه لایه بنفش دور مارو گرفت
من:«این دیگه چیه؟»
هیکاری:«چیزی نیست فقط یه لایه عایق صداست که با جادو درستش کردم بعد از اینکه رفتم برش میدارم»
من:«پس الان کسی صدامونو نمیشنوه؟»
هیکاری:«نه کسی صدای ما رو نمیشنوه هر سوالی که داری بپرس»
من:«مرگ میا و بیدار شدن من تو همون روز اتفاقی بوده؟»
هیکاری:«نه»
۲.۶k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.