✞رمان انتقام✞ پارت 15
•انتقام
دیانا: مامانم بود چقد دلم واسش تنگ شده بود
نزدیک ی ماه بود ازش خبر نداشتم...
_سلام مامان قشنگمم
+دیانا میخوای بیای اسمتو از شناسنامم پاک کنی خیالت راحت شه؟
_عه مامان این چه حرفیه
+ی خبر از من نمیگیری انقدر درگیر اون دوستای اسکلتی
مهراب: خاله مخلصم
+اونجا بود؟
_بله
+امشب بیا خونه ی لباس خوب بپوش ک واست داره خواستگار میاد
_چییی؟(با داد)
+خاک تو سرت کنم این همه بچه بزرگ کردم سرم داد بزنه...خاک بر سر من ک بچه ای مثل تو تربیت کردم
_باشه غلط کردم...کی هست حالا؟
+سپهر همسایمون...
_مامان حتی فکرشم نکن
+دیانا با این سنت نمیخوای بری سر خونه زندگیت
_من تازه ۱۹ سالمه ...امم تازه من کسیو دوست دارم مامان...
مهراب: چییی؟(با داد)
دیانا: دستمو به علامت هیس بالا بردم...
+پس زودتر باید بیاد خواستگاریت کنه مگرنه همین سپهر و باید قبول کنی مراقب خودت باش خدافظ
دیانا: مامان...اه قطع کرد
اتوسا: داشتی میگفتی کیو دوست داری؟
دیانا: هیچ خریو دوست ندارم...
مهراب: از کی تا حالا ارسلان شده خر؟
ممدرضا: چرا ارسلانو به دیانا میچسبونید؟
دیانا: اه خفه شید ببینم چه غلطی باید بکنم
میخوان پسر همسایه رو واسم بگیرن مرتیکه ایکبیری...
ارسلان: با بی میلی رفتم سمت خونه اتوسا اینا درو باز کردم ک صدای دیانا رو شنیدم...
____
ممدرضا: میخوای به عنوان عشقت نقش بازی کنم؟
دیانا: نه بابا راه حل بهتری هم هست
ارسلان: دیانا چی شده؟
دیانا: برگشتم دیدم ارسلان برگشته نمیدونستم خوشحال باشم یا غرورم و حفظ کنم و مثل همیشه غرورم به قلبن پیروز شد...برو تو چص کنتو بزن تو برق دخالت نکن تو این کارا
ارسلان: دیانا اعصابمو خورد نکن بگو چی شده؟
مهراب: دیانا باید با یکی به عنوان کسی ک دوسش داره بره پیش مامانش مگرنه مجبوره ازدواج اجباری کنه...
پانیذ: چیزی جا نداختی آقا مهراب؟...
دیانا: مامانم بود چقد دلم واسش تنگ شده بود
نزدیک ی ماه بود ازش خبر نداشتم...
_سلام مامان قشنگمم
+دیانا میخوای بیای اسمتو از شناسنامم پاک کنی خیالت راحت شه؟
_عه مامان این چه حرفیه
+ی خبر از من نمیگیری انقدر درگیر اون دوستای اسکلتی
مهراب: خاله مخلصم
+اونجا بود؟
_بله
+امشب بیا خونه ی لباس خوب بپوش ک واست داره خواستگار میاد
_چییی؟(با داد)
+خاک تو سرت کنم این همه بچه بزرگ کردم سرم داد بزنه...خاک بر سر من ک بچه ای مثل تو تربیت کردم
_باشه غلط کردم...کی هست حالا؟
+سپهر همسایمون...
_مامان حتی فکرشم نکن
+دیانا با این سنت نمیخوای بری سر خونه زندگیت
_من تازه ۱۹ سالمه ...امم تازه من کسیو دوست دارم مامان...
مهراب: چییی؟(با داد)
دیانا: دستمو به علامت هیس بالا بردم...
+پس زودتر باید بیاد خواستگاریت کنه مگرنه همین سپهر و باید قبول کنی مراقب خودت باش خدافظ
دیانا: مامان...اه قطع کرد
اتوسا: داشتی میگفتی کیو دوست داری؟
دیانا: هیچ خریو دوست ندارم...
مهراب: از کی تا حالا ارسلان شده خر؟
ممدرضا: چرا ارسلانو به دیانا میچسبونید؟
دیانا: اه خفه شید ببینم چه غلطی باید بکنم
میخوان پسر همسایه رو واسم بگیرن مرتیکه ایکبیری...
ارسلان: با بی میلی رفتم سمت خونه اتوسا اینا درو باز کردم ک صدای دیانا رو شنیدم...
____
ممدرضا: میخوای به عنوان عشقت نقش بازی کنم؟
دیانا: نه بابا راه حل بهتری هم هست
ارسلان: دیانا چی شده؟
دیانا: برگشتم دیدم ارسلان برگشته نمیدونستم خوشحال باشم یا غرورم و حفظ کنم و مثل همیشه غرورم به قلبن پیروز شد...برو تو چص کنتو بزن تو برق دخالت نکن تو این کارا
ارسلان: دیانا اعصابمو خورد نکن بگو چی شده؟
مهراب: دیانا باید با یکی به عنوان کسی ک دوسش داره بره پیش مامانش مگرنه مجبوره ازدواج اجباری کنه...
پانیذ: چیزی جا نداختی آقا مهراب؟...
۲۰.۱k
۱۱ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.