part ⑤⑦🦭👩🦯👩🦯
کوک « نامجونا میدونستی جین هیونگ زن زندگیه!
جین « کوک میام این ماهیتابه رو تو سرت کج میکنم ها
بورام « جای وئول خیلی خالی بود برای همین به اونم زنگ زدم و خبرش کردم بیاد... جین هیونگ مشغول درست کردن غذا بود و خونه با سر و صدای پسرا رفته بود روی هوا
یونگی « یاععع جیمینا اون تفنگ رو گذاشتی دکور؟ یه تیر بزن لامصب
*تیر زد کوک رو کشت
کوک « 🗿داداش دمت گرم چطور آزمون افسری قبول شدی؟
جیهوپ « هم تیمی فقط تهیونگ....
تهیونگ « مخلصم داداش
یونگی « شما کجایین؟ توی نقشه نیستین
تهیونگ « هان؟ ما رفتیم توی یکی از خونه ها داره مرد عنکبوتی نشون میده... جاتون خالی
همشون « *پوکر
بورام « سر سفره شام بودیم و هممون عین گاو اوفتاده بودیم به جون غذا ها که یونگی به حرف اومد
یونگی « خب بچه ها حالا که همه اینجا جمع شدن میخوام یه چیزی بگم
جین « بگو پسرم
یونگی « از وقتی چشم باز کردم تا الان هیچ درک درستی از عشق نداشتم! گاهی اوقات با خودم میگفتم اصلا همچین حسی وجود داره؟ یعنی روزی میرسه که یه نفر رو پیدا کنم که هیچ وقت براش تکراری نباشه؟ یکی پیدا میشه که منو به خاطر اونچه که هستم دوست داشته باشه؟ حالم براش مهم باشه و ترکم نکنه.... امشب به جواب سوال هام رسیدم.... بورام تو اومدی و من فهمیدم
وقتی یکی هست که دوستت داره،
دنیا، چه دنیای خوش آب و رنگی میشه
فهمیدم که هیچ غروبی نمیتونه دلگیر باشه
که دیگه چشمم جز نیمه پر لیوان
هیچ چیزی نمیتونه ببینه
فهمیدم من چقدر قشنگ تر و سرمست تر شدم
که میشه چند ساعت با یکی هم صبحت شد
ولی اونقدر غرق جذابیت لبهاش
و تن صداش شد
که اصلا نفهمی چی ها گفته
تو اومدی و من فهمیدم
میشه برای یک نفر هر روز چند بار ضعف کردو مرد
ولی با بودنش کنارت دوباره از نو زنده شد
تو اومدی و من آروم و ریز، زیر لب میگم:
آخه تا الان کجا بودی؟
چرا زودتر ندیدمت؟ با من ازدواج میکنی؟ قبول میکنی تاج سر من و شریک زندگیم بشی؟ ملکه قلب من میشی بورام؟
بورام « گاهی اوقات بغضی آدما با کوچیکترین حرکاتشون باعث میشن قلبت تند تر بزنه... لبخند روی لبت بیاد و کلی هیجان زده بشی.... اما فقط یه نفر میتونه تمام این حس ها رو جوری بهت تزریق کنه که هیچکس نتونسته.... حس میکردم حس وارد خونم شده... شیرینی این درخواست کل وجودم رو فرا گرفته بود.... اشک شوق بود یا چیز دیگه... وقتی به خودم اومدم گریه ام در اومده بود.... بغضم رو خوردم و گفتم « خودت چی فکر میکنی؟
یونگی « بله؟
بورام « *تکون دادن سر
کوک « مبارکهههههههههه
جیمین « به پای هم فسیل شید
تهیونگ « دوماد چقدر عنتره عروس از بدتره
کوک « کل کشیدن
جیمین « عو عو عو
جین « کوک میام این ماهیتابه رو تو سرت کج میکنم ها
بورام « جای وئول خیلی خالی بود برای همین به اونم زنگ زدم و خبرش کردم بیاد... جین هیونگ مشغول درست کردن غذا بود و خونه با سر و صدای پسرا رفته بود روی هوا
یونگی « یاععع جیمینا اون تفنگ رو گذاشتی دکور؟ یه تیر بزن لامصب
*تیر زد کوک رو کشت
کوک « 🗿داداش دمت گرم چطور آزمون افسری قبول شدی؟
جیهوپ « هم تیمی فقط تهیونگ....
تهیونگ « مخلصم داداش
یونگی « شما کجایین؟ توی نقشه نیستین
تهیونگ « هان؟ ما رفتیم توی یکی از خونه ها داره مرد عنکبوتی نشون میده... جاتون خالی
همشون « *پوکر
بورام « سر سفره شام بودیم و هممون عین گاو اوفتاده بودیم به جون غذا ها که یونگی به حرف اومد
یونگی « خب بچه ها حالا که همه اینجا جمع شدن میخوام یه چیزی بگم
جین « بگو پسرم
یونگی « از وقتی چشم باز کردم تا الان هیچ درک درستی از عشق نداشتم! گاهی اوقات با خودم میگفتم اصلا همچین حسی وجود داره؟ یعنی روزی میرسه که یه نفر رو پیدا کنم که هیچ وقت براش تکراری نباشه؟ یکی پیدا میشه که منو به خاطر اونچه که هستم دوست داشته باشه؟ حالم براش مهم باشه و ترکم نکنه.... امشب به جواب سوال هام رسیدم.... بورام تو اومدی و من فهمیدم
وقتی یکی هست که دوستت داره،
دنیا، چه دنیای خوش آب و رنگی میشه
فهمیدم که هیچ غروبی نمیتونه دلگیر باشه
که دیگه چشمم جز نیمه پر لیوان
هیچ چیزی نمیتونه ببینه
فهمیدم من چقدر قشنگ تر و سرمست تر شدم
که میشه چند ساعت با یکی هم صبحت شد
ولی اونقدر غرق جذابیت لبهاش
و تن صداش شد
که اصلا نفهمی چی ها گفته
تو اومدی و من فهمیدم
میشه برای یک نفر هر روز چند بار ضعف کردو مرد
ولی با بودنش کنارت دوباره از نو زنده شد
تو اومدی و من آروم و ریز، زیر لب میگم:
آخه تا الان کجا بودی؟
چرا زودتر ندیدمت؟ با من ازدواج میکنی؟ قبول میکنی تاج سر من و شریک زندگیم بشی؟ ملکه قلب من میشی بورام؟
بورام « گاهی اوقات بغضی آدما با کوچیکترین حرکاتشون باعث میشن قلبت تند تر بزنه... لبخند روی لبت بیاد و کلی هیجان زده بشی.... اما فقط یه نفر میتونه تمام این حس ها رو جوری بهت تزریق کنه که هیچکس نتونسته.... حس میکردم حس وارد خونم شده... شیرینی این درخواست کل وجودم رو فرا گرفته بود.... اشک شوق بود یا چیز دیگه... وقتی به خودم اومدم گریه ام در اومده بود.... بغضم رو خوردم و گفتم « خودت چی فکر میکنی؟
یونگی « بله؟
بورام « *تکون دادن سر
کوک « مبارکهههههههههه
جیمین « به پای هم فسیل شید
تهیونگ « دوماد چقدر عنتره عروس از بدتره
کوک « کل کشیدن
جیمین « عو عو عو
۲۴۱.۷k
۰۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.