پارت ۸۴ (برادر خونده)
متوجه زمان نبودم دیگه رسیده بودم کای ماشینو یه جا پارک کرد منم از ماشین پیاده شدم موقع رفتنم ازش بابت رسوندم تشکر کردم اونم با لبخند فقد گفت خواهش میکنم بعضی حرفاش قلبمو به تپش می انداخت انگار حس عجیبی بود ولی هر چی بود واسم نباید مهم باشه کای فقد باید ایدل مورد علاقم باشه جلوی در خونه قرار گرفته بودم اروم زنگ خونه رو زدمو وارد خونه شدم از زبان جونگ کوک: دو هفته از اون روز میگذره ولی سورا هنوز چشماشو باز نکرده دلم براش تنگ شده بود دلم میخواست بازم خنده هاشو لجبازیاشو ببینم این دو هفته سخت ترین روزای زندگیم بود با این وجود تنها کسی که دوسش دارم تو اون تخت اروم خوابیده تو این مدت نتونستم نزدیکش بشم اونا نمی زاشتن کم کم داشتم نا امید میشدم از همه چی از پشت شیشه ای که مانع نزدیک شدنم بهش بود با لبخند تلخی نگاش کردم بغضم گرفته بود انگار بازم میخواستم گریه کنم تا خالی بشم تو این مدت خیلی باهاش تو خیالم حرف زدم انگار تنها کاری که میتونم انجام بدم همینه سورا تو قول دادی کنارم بمونی لطفا چشماتو باز کن اشکهام روی صورتم جاری شده بودن سورا تو باید چشماتو باز کنی سمت در اتاق رفتم خواستم بازش کنم ولی پرستاره زودتر از من جلوی ورودمو گرفت عصبی به پرستاره نگاه کردمو گفتم _من باید ببینمش چرا نمی زارید از نزدیک ببینمش پرستاره :اقاق جئون لطفا اروم باشید شمااین اجازه رو ندارید _براممهم نیست من باید ببینمش پرستاره:اما نمیشه با تنها قدرتی که واسم مونده بود کنارش زدم ولی اون بازم مانع شد اینبار با داد گفتم:برو کنار با صدای دکتر سورا که انگار از پشت سرم میومد برگشتم سمتش دکتر:پرستار بزار بره داخل پرستار:اما دکتر دکتر:حرفمو گوش کن برو کنار پرستارسرشو به معنی باشه تکون دادو از کنارم رد شد در اتاقو باز کردمو اروم وارد اتاق شدم
روی صندلی که کنار تخت سورا بود نشستم نگاهم به صورتش خیره بود چه اروم و بی خیال خوابیدی انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده دم و دستگاهی که بهش وصل کرده بودن حس بدی بهم میداد دستاشو تو دستم گرفتمو اروم گفتم وقتشه دیگه بلند شی دختر تو بهم قول دادی یادت نیستی گفتی دوستم داری گفتی کنارم میمونی اخه چرا باید زیر قولت بزنی من خیلی وقته منتظرتم اگه نخوای چشماتو باز کنی اونقدر منتظرت می مونم تا تو بالاخره بیدار شی حتی اگه این روزا به سال کشیده بشه من باز منتظرت میمونم نفس عمیقی کشیدم چشمام خیس اشک بود با بغض گفتم سورا من کنارتم چشماتو باز کن میدونم نتونستم قولمو درست انجام بدم ولی من متاسفم که اینجوری ام متاسفم که اینقدر بی فکرم متاسفم که نتونستم درست ازت مراقبت کنم لطفا منو ببخش با صدای دکتر سورا برگشتم سمتش متوجه نشدم کی اومده بود دکتر:خیلی اروم خوابیده درست مثله خواب ابدی حرفاش تعجب اور بود اون هیچوقت اینجوری حرف نمیزد . _از چی حرف میزنی دکتر دکتر:نمی خوام امید الکی بهت بدم پسرم ولی ما امیدی به برگشت سورا نداریم از حرفی که زده بود یه لحظه قلبم احساس سنگینی بدی کرد ته دلم خالی شده بود بریده بریده گفتم:چی میگی دکتر حالت خوبه دکترنفس عمیقی کشیدو یه دستشو گذاشت روی شونم گفت:متاسفم ولی از ما کاری بر نمیاد باصدایی که گرفته بود گفتم_نه نه شما گفتید جونشو نجات میدید گفتید اون حالش خوب میشه چرا الان دارین اینو میگن ببین سورا داره نفس میکشه قلبش میزنه این شوخیه حرفت شوخیه دکتر:اون نفس میکشه قلبش میزنه ولی به زور اون دستگاه اما حتی اونم هیچ فایده ای نداره ولی میتونه جون چند نفرو نجات بده از حرفاش تعجب کردم و عصبی گفتم:هیچوقت همچین اجازه ای رو نمیدم اون حالش خوب میشه شما حق ندارید جون سورا رو برای نجات چندنفر دیگه بگیرید دکتر:ولی تو باید درست تصمیم بگیری چون در اون صورتم هیچ فرقی به حال سورا نداره با خشم نگاش کردمو گفتم:برام مهم نیست جون بقیه الان فقد سورا واسم مهمه حتی اگه سورا بخواد دیر به هوش بیاد باقدم های تنداز اونجا بیرون رفتم لنتی چه طور میتونی همچین حرفی رو بزنی من همچین اجازه ای رو نمی دم اشکام، حالم، دست خودم نبود سریع از بیمارستان بیرون رفتم و سوار ماشینم شدم انگار این گریه ها تمومی نداشت تقصیر منه سورا تو باید برگردی من نمی خوام تو بری نمی زارم همچین اتفاقی بیوفته .کاش میشد زمانو به عقب برد به اون روزایی که شاد کنار هم بودیم دلم واسه اون روزا تنگ شده واسه بودنت سورا دیر وقت بود سردرگرم تو خیابونا رانندگی میکردم باید کم کم برمیگشتم بیمارستان
روی صندلی که کنار تخت سورا بود نشستم نگاهم به صورتش خیره بود چه اروم و بی خیال خوابیدی انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده دم و دستگاهی که بهش وصل کرده بودن حس بدی بهم میداد دستاشو تو دستم گرفتمو اروم گفتم وقتشه دیگه بلند شی دختر تو بهم قول دادی یادت نیستی گفتی دوستم داری گفتی کنارم میمونی اخه چرا باید زیر قولت بزنی من خیلی وقته منتظرتم اگه نخوای چشماتو باز کنی اونقدر منتظرت می مونم تا تو بالاخره بیدار شی حتی اگه این روزا به سال کشیده بشه من باز منتظرت میمونم نفس عمیقی کشیدم چشمام خیس اشک بود با بغض گفتم سورا من کنارتم چشماتو باز کن میدونم نتونستم قولمو درست انجام بدم ولی من متاسفم که اینجوری ام متاسفم که اینقدر بی فکرم متاسفم که نتونستم درست ازت مراقبت کنم لطفا منو ببخش با صدای دکتر سورا برگشتم سمتش متوجه نشدم کی اومده بود دکتر:خیلی اروم خوابیده درست مثله خواب ابدی حرفاش تعجب اور بود اون هیچوقت اینجوری حرف نمیزد . _از چی حرف میزنی دکتر دکتر:نمی خوام امید الکی بهت بدم پسرم ولی ما امیدی به برگشت سورا نداریم از حرفی که زده بود یه لحظه قلبم احساس سنگینی بدی کرد ته دلم خالی شده بود بریده بریده گفتم:چی میگی دکتر حالت خوبه دکترنفس عمیقی کشیدو یه دستشو گذاشت روی شونم گفت:متاسفم ولی از ما کاری بر نمیاد باصدایی که گرفته بود گفتم_نه نه شما گفتید جونشو نجات میدید گفتید اون حالش خوب میشه چرا الان دارین اینو میگن ببین سورا داره نفس میکشه قلبش میزنه این شوخیه حرفت شوخیه دکتر:اون نفس میکشه قلبش میزنه ولی به زور اون دستگاه اما حتی اونم هیچ فایده ای نداره ولی میتونه جون چند نفرو نجات بده از حرفاش تعجب کردم و عصبی گفتم:هیچوقت همچین اجازه ای رو نمیدم اون حالش خوب میشه شما حق ندارید جون سورا رو برای نجات چندنفر دیگه بگیرید دکتر:ولی تو باید درست تصمیم بگیری چون در اون صورتم هیچ فرقی به حال سورا نداره با خشم نگاش کردمو گفتم:برام مهم نیست جون بقیه الان فقد سورا واسم مهمه حتی اگه سورا بخواد دیر به هوش بیاد باقدم های تنداز اونجا بیرون رفتم لنتی چه طور میتونی همچین حرفی رو بزنی من همچین اجازه ای رو نمی دم اشکام، حالم، دست خودم نبود سریع از بیمارستان بیرون رفتم و سوار ماشینم شدم انگار این گریه ها تمومی نداشت تقصیر منه سورا تو باید برگردی من نمی خوام تو بری نمی زارم همچین اتفاقی بیوفته .کاش میشد زمانو به عقب برد به اون روزایی که شاد کنار هم بودیم دلم واسه اون روزا تنگ شده واسه بودنت سورا دیر وقت بود سردرگرم تو خیابونا رانندگی میکردم باید کم کم برمیگشتم بیمارستان
۱۶۲.۰k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.