my little girl
پارت ۱۰/فصل۲
پرستار: خانم خواهش میکنم.. برید بیرون بیمار ها به ارامش نیاز دارن
ویو ات
بعد از خداحافظی از عموشوگا یا بهتره بگم با.. بابا شوگا از اتاق اومدم بیرون روی صندلی نشستم که عمو نامی اومد سمتم
نامجون: ات دخترم بهتر نیست با ما برگردی کره
همون لحظه عمو جیمین هم به جمعمون اضافه شد
جیمین: شوگاهیونگ الان وضعیت زندگیش سخت تر شده تو نمیتونی تنهایی نگهش داری... با ۱۴سال سن چجوری میخوای یه ادم ۴۰خورده ای ساله رو نگه داری ها بیایین با ما برگردیم
عمونامجون و عمو جیمین راست میگفتن من نمیتونم تنهایی نگهش دارم ولی قاتل بابام باید بفهمم که هنوز تو امریکاس یا رفته کره چون تا ۴ساله پیش که امارشو در اورده بودیم کره بود
ات: باید بهش فکر کنم..
(پرش به ۶روز بعد)
ویو ات
بالاخره عمو شوگا حالش بهتر شد یکم حرف زدن و راه رفتن براش سخته ولی من مطمعنم حالش خوب میشه اون خیلی قویه
عمو ها کمک کردن عمو شوگا رو روی ویلچر (دور از جونششش) گذاشتن و از بیمارستان خارج شدیم سوار ماشین شدیم بعد از گذشت چند مین به خونه رسیدیم من رفتم تو اشپز خونه سوپی که عمو شوگا خیلی دوست داشت رو براش درست کردم توی این فاصله که من سوپو بپزم عمو تهیونگ عمو شوگا رو برد حموم اخه توانایی وایسادن نداشت و بدنش درد میکرد.. الهی بمیرم براش همش تقصیر منه..
بعد از اینکه محتویات سوپ رو توی قابلمه ریختم و گذاشتم روی گاز نگاهی به سالن کردم دیدم خبری از عمو ها نیست پس بهترین فرست بود که به مایک زنگ بزنم.. مایک یکی از دوستای عمو شوگا هستش که هروقت امارذیکیو بخوای سر ۱ساعت امارشو دقیق بهت میده
گوشیمو برداشتم شمارشو گرفتمو زنگ زدم
مایک: الو.. سلام ات
ات: سلام مایک ــزیاد وقتتو نمیگیرم فقط میخوام برام امار قاتل بابامو بگیری ببین کجاست
مایک: اووو چیشده بعد از چهار سال یادش افتادی
ات: من همیشه یاد اون عوضی هستم تا نکشمش از یادم نمیره
مایک: اووو باشه بابا عصبی نشو برات پیداش میکنمـ
ات: باش مرسی.. بای
مایک: بای
بعد از قطع کردن گوشی دیدم عمو ها به همراه عمو شوگا از اتاق اومدن بیرون سریع رفتم سمت عمو شوگا و خودمو تو بغلش انداختم اونم منو بغل کرد و اروم روی موهامو بوسید اخ که چقدر دلم برای این بغل تنگ شده بود
بعد از بغلش در اومدم رفتم سوپ رو برای عمو شوگا اوردم
عمو ها داشتن باهم تلویزیون میدیدن منو عمو شوگا هم کنار پنجره نشسته بودیم
اروم قاشق سوپ رو جلوی دهن عمو شوگا اوردم که یهو.......
~~
شرطا نرسیده بود ولی گذاشتم
~~
شرط
لایک۱۵
کامنت۸
پرستار: خانم خواهش میکنم.. برید بیرون بیمار ها به ارامش نیاز دارن
ویو ات
بعد از خداحافظی از عموشوگا یا بهتره بگم با.. بابا شوگا از اتاق اومدم بیرون روی صندلی نشستم که عمو نامی اومد سمتم
نامجون: ات دخترم بهتر نیست با ما برگردی کره
همون لحظه عمو جیمین هم به جمعمون اضافه شد
جیمین: شوگاهیونگ الان وضعیت زندگیش سخت تر شده تو نمیتونی تنهایی نگهش داری... با ۱۴سال سن چجوری میخوای یه ادم ۴۰خورده ای ساله رو نگه داری ها بیایین با ما برگردیم
عمونامجون و عمو جیمین راست میگفتن من نمیتونم تنهایی نگهش دارم ولی قاتل بابام باید بفهمم که هنوز تو امریکاس یا رفته کره چون تا ۴ساله پیش که امارشو در اورده بودیم کره بود
ات: باید بهش فکر کنم..
(پرش به ۶روز بعد)
ویو ات
بالاخره عمو شوگا حالش بهتر شد یکم حرف زدن و راه رفتن براش سخته ولی من مطمعنم حالش خوب میشه اون خیلی قویه
عمو ها کمک کردن عمو شوگا رو روی ویلچر (دور از جونششش) گذاشتن و از بیمارستان خارج شدیم سوار ماشین شدیم بعد از گذشت چند مین به خونه رسیدیم من رفتم تو اشپز خونه سوپی که عمو شوگا خیلی دوست داشت رو براش درست کردم توی این فاصله که من سوپو بپزم عمو تهیونگ عمو شوگا رو برد حموم اخه توانایی وایسادن نداشت و بدنش درد میکرد.. الهی بمیرم براش همش تقصیر منه..
بعد از اینکه محتویات سوپ رو توی قابلمه ریختم و گذاشتم روی گاز نگاهی به سالن کردم دیدم خبری از عمو ها نیست پس بهترین فرست بود که به مایک زنگ بزنم.. مایک یکی از دوستای عمو شوگا هستش که هروقت امارذیکیو بخوای سر ۱ساعت امارشو دقیق بهت میده
گوشیمو برداشتم شمارشو گرفتمو زنگ زدم
مایک: الو.. سلام ات
ات: سلام مایک ــزیاد وقتتو نمیگیرم فقط میخوام برام امار قاتل بابامو بگیری ببین کجاست
مایک: اووو چیشده بعد از چهار سال یادش افتادی
ات: من همیشه یاد اون عوضی هستم تا نکشمش از یادم نمیره
مایک: اووو باشه بابا عصبی نشو برات پیداش میکنمـ
ات: باش مرسی.. بای
مایک: بای
بعد از قطع کردن گوشی دیدم عمو ها به همراه عمو شوگا از اتاق اومدن بیرون سریع رفتم سمت عمو شوگا و خودمو تو بغلش انداختم اونم منو بغل کرد و اروم روی موهامو بوسید اخ که چقدر دلم برای این بغل تنگ شده بود
بعد از بغلش در اومدم رفتم سوپ رو برای عمو شوگا اوردم
عمو ها داشتن باهم تلویزیون میدیدن منو عمو شوگا هم کنار پنجره نشسته بودیم
اروم قاشق سوپ رو جلوی دهن عمو شوگا اوردم که یهو.......
~~
شرطا نرسیده بود ولی گذاشتم
~~
شرط
لایک۱۵
کامنت۸
۴.۳k
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.