5 Part
آماده شدم ( اسلاید 2 ) ولی الان قراره تهیونگ یه نفرو بفرسته پشت سرم. وایییی. خب من خجالتی ام. روی صندلی نشسته بودم و ذهنمو و با این افکار پر کرده بودم. دیدم تهیونگ لباساشو پوشیده و اومده دم در اتاقم.
تهیونگ: بلند شو.
ا/ت: مگه تو میخوای باهام بیای؟
تهیونگ: آره
یا خدا الان خودش میخواد پاشه بیاد؟ لپام سرخ شدن. دستمو گذاشتم روی صورتم.
تهیونگ: چیه؟ چرا خجالت میکشی؟ بلند شو دیگه.
بلند شدم و باهم سوار ماشین شدیم.
...
پیاده شدیم و من هم همینطور میچرخیدم و لباسای مختلف رو میدیدم. معلومه بود تهیونگ خیلی سرش شلوغه چون همش داشت از این به اون زنگ میزد. خب واسه چی باهام اومدی؟ چشمم به یه لباس قشنگ افتاد. خم شدم تا ورش دارم.
از زبان تهیونگ:
این که دامنش خیلی کوتاهه. رفتم پشتش وایسادم که کسی نبینتش.
از زبان ا/ت:
وقتی لباس رو برداشتم دیدم تهیونگ پشت سرمه.
ا/ت: چیزی شده؟
تهیونگ: نه
ا/ت: باشه من میرم این لباس رو بپوشم.
سرشو تکون داد. منم بعد از چند دقیقه لباس رو پوشیدم. بهم میومد. چند تا لباس دیگه هم خریدم و اومدیم بیرون.
رفتیم بستنی خریدیم و راه میرفتیم حواسم نبود نزدیک بود ماشین بهم بزنه که تهیونگ دستمو گرفت و کشید و افتادم بغلش. هنوز از تعجب دهنم باز مونده بود. دوست داشتم بیشتر تو بغلش بمونم ولی چرا دارم به این پسر احساس پیدا میکنم؟ نباید اینجوری بشه.
از زبان تهیونگ:
وای خدا این چقدر کوچولوعه. نصف منم نیست. کیوتتت.
از زبان ا/ت:
سریع از بغلش اومدم بیرون.
تهیونگ: خوبی؟
ا/ت: آرهه
سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه. من رفتم توی اتاق و لباسمو عوض کردم. اومدم بیرون و نشستم روی مبل. همون لحظه تهیونگ اومد پیشم نشست.
تهیونگ: بابام یه پارتی گرفته. میخوای بیای؟
ا/ت: پارتی؟ باشههه
تهیونگ: خوبه فرداست.
بعد بلند شد و رفت. همیشه همینقدر خونسرده ولی درونش گرما حس میکنم. یه گرمایی که منو به سمتش میکشه.
...
لایک
❤️
تهیونگ: بلند شو.
ا/ت: مگه تو میخوای باهام بیای؟
تهیونگ: آره
یا خدا الان خودش میخواد پاشه بیاد؟ لپام سرخ شدن. دستمو گذاشتم روی صورتم.
تهیونگ: چیه؟ چرا خجالت میکشی؟ بلند شو دیگه.
بلند شدم و باهم سوار ماشین شدیم.
...
پیاده شدیم و من هم همینطور میچرخیدم و لباسای مختلف رو میدیدم. معلومه بود تهیونگ خیلی سرش شلوغه چون همش داشت از این به اون زنگ میزد. خب واسه چی باهام اومدی؟ چشمم به یه لباس قشنگ افتاد. خم شدم تا ورش دارم.
از زبان تهیونگ:
این که دامنش خیلی کوتاهه. رفتم پشتش وایسادم که کسی نبینتش.
از زبان ا/ت:
وقتی لباس رو برداشتم دیدم تهیونگ پشت سرمه.
ا/ت: چیزی شده؟
تهیونگ: نه
ا/ت: باشه من میرم این لباس رو بپوشم.
سرشو تکون داد. منم بعد از چند دقیقه لباس رو پوشیدم. بهم میومد. چند تا لباس دیگه هم خریدم و اومدیم بیرون.
رفتیم بستنی خریدیم و راه میرفتیم حواسم نبود نزدیک بود ماشین بهم بزنه که تهیونگ دستمو گرفت و کشید و افتادم بغلش. هنوز از تعجب دهنم باز مونده بود. دوست داشتم بیشتر تو بغلش بمونم ولی چرا دارم به این پسر احساس پیدا میکنم؟ نباید اینجوری بشه.
از زبان تهیونگ:
وای خدا این چقدر کوچولوعه. نصف منم نیست. کیوتتت.
از زبان ا/ت:
سریع از بغلش اومدم بیرون.
تهیونگ: خوبی؟
ا/ت: آرهه
سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه. من رفتم توی اتاق و لباسمو عوض کردم. اومدم بیرون و نشستم روی مبل. همون لحظه تهیونگ اومد پیشم نشست.
تهیونگ: بابام یه پارتی گرفته. میخوای بیای؟
ا/ت: پارتی؟ باشههه
تهیونگ: خوبه فرداست.
بعد بلند شد و رفت. همیشه همینقدر خونسرده ولی درونش گرما حس میکنم. یه گرمایی که منو به سمتش میکشه.
...
لایک
❤️
۱۶.۵k
۱۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.