فیک کوک ( جدایی ناپذیر)پارت۶۴
از زبان ا/ت
یه کاپشن سیاه با شلوار جین سیاه پوشیدم بوت های سیاهم رو هم پوشیدم و رفتم بیرون از خونه مغازه بابام دو سه قدم اون ور تر بود وقتی رسیدم مغازه از جمعیت داشت منفجر میشد همین که بابام منو دید اومد بیرون و گفت : همه چیز رو به تو سپردم دخترم ، اینو گفت و زود رفت حالا من با این همه آدم چیکار کنم...رفتم داخل سفارش ها رو میزاشتم توی نایلون هوففف رفتم به سمته دیگه تا سفارش های بعدی رو بیارم که از پشتم صدای جونگ کوک رو شنیدم که داشت مشتری ها رو راه مینداخت با تعجب چشم های گردم برگشتم سمتش و گفتم : اینجا چیکار میکنی ؟
گفت : مگه نمیبینی دارم کمکت میکنم
بعد از اینکه همه مشتری ها رفتن دره مغازه رو بستم تا کسی نیاد روبه جونگ کوک کردم و گفتم : اینجا چیکار داری ؟
گفت : اومدم باهات حرف بزنم..چرا استعفا دادی ؟
خندهای از سر تمسخر کردم و گفتم : نه بابا مگه مهمه ؟ ها؟این همه آدم یکی میاد و جای من میشینه تو هم استخدامش میکنی ، گفت : کسی جای تو نمیشینه تو بر میگردی و همونجا میشینی
خیلی جدی بود
گفتم : من بر نمیگردم..حالا هم برو نا سلامتی ما غریبهایم اینکارت هم مزاحمت محسوب میشه
در رو باز کردم میخواست بره بیرون که گفت : برت میگردونم
این جمله آخرش بود
دوباره اعصابم رو به هم ریخت
(۲ روز بعد)
از زبان ا/ت
امروز روزه جشن و همچنین آخرین روزه حضور من توی کره..از صبح لینا زنگ زده یوجین زنگ زده خواهرم و تهیونگ هم همچنین تا به جشن امشب برم چون شخص اصلی اون جشن منم اما اصلا حوصله ناشناس بازی های جونگ کوک رو ندارم و همچنین ناز عشوه های غیر قابل تحمل سوجین..
از صبح خودمو تو خونه حبث کردم گوشیم زنگ خورد یه شماره ناشناس جواب دادم..وات سوجینه
گفت : سلام ا/ت خوبی
گفتم : عام..سلام.. آره خوبم شما خوبی
گفت : خوبم.. امیدوارم امشب بیای چون برای جونگ کوک وجود تو مهمه..
مهمه؟ هه واقعا؟ این سوجین چی فکر کرده واسه خودش
گفتم : ممنونم از دعوتت اما من نباشم بهتره
گفت : باشه هر طور راحتی
قطع کرد دره اتاقم زده شد..وای خواهرم بود با یه لباس منحصر به فرد شبیه پرنسس ها شده
بلند شدم و گفتم : آییی آبجی جونم چقدر خوشگل شدی
خندید و گفت : واقعا ؟ مرسیییی
بغلم کرد ازم جدا شد و گفت : ا/ت واقعا نمیخوای بیای به جشن ؟ سرم رو انداختم پایین و گفتم : آره..مطمئنم که دلم نمیخواد بیام ، سرم رو آوردم بالا با چشمای بغض کرده نگاش کردم و گفتم: شما برین جای منم خوش باشید
گفت : ولی آخه ا/ت
نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه و گفتم : من خوبم باور کن
بالاخره تهیونگ و ا/نی رفتن...بعده یک ساعت دلم میخواست برم به مهمونی چرا شیطون اومد تو جلدم..اصلا چرا نباید برم این مهمونی بخاطر منه پس میرم چشمشونم در میارم
یه کاپشن سیاه با شلوار جین سیاه پوشیدم بوت های سیاهم رو هم پوشیدم و رفتم بیرون از خونه مغازه بابام دو سه قدم اون ور تر بود وقتی رسیدم مغازه از جمعیت داشت منفجر میشد همین که بابام منو دید اومد بیرون و گفت : همه چیز رو به تو سپردم دخترم ، اینو گفت و زود رفت حالا من با این همه آدم چیکار کنم...رفتم داخل سفارش ها رو میزاشتم توی نایلون هوففف رفتم به سمته دیگه تا سفارش های بعدی رو بیارم که از پشتم صدای جونگ کوک رو شنیدم که داشت مشتری ها رو راه مینداخت با تعجب چشم های گردم برگشتم سمتش و گفتم : اینجا چیکار میکنی ؟
گفت : مگه نمیبینی دارم کمکت میکنم
بعد از اینکه همه مشتری ها رفتن دره مغازه رو بستم تا کسی نیاد روبه جونگ کوک کردم و گفتم : اینجا چیکار داری ؟
گفت : اومدم باهات حرف بزنم..چرا استعفا دادی ؟
خندهای از سر تمسخر کردم و گفتم : نه بابا مگه مهمه ؟ ها؟این همه آدم یکی میاد و جای من میشینه تو هم استخدامش میکنی ، گفت : کسی جای تو نمیشینه تو بر میگردی و همونجا میشینی
خیلی جدی بود
گفتم : من بر نمیگردم..حالا هم برو نا سلامتی ما غریبهایم اینکارت هم مزاحمت محسوب میشه
در رو باز کردم میخواست بره بیرون که گفت : برت میگردونم
این جمله آخرش بود
دوباره اعصابم رو به هم ریخت
(۲ روز بعد)
از زبان ا/ت
امروز روزه جشن و همچنین آخرین روزه حضور من توی کره..از صبح لینا زنگ زده یوجین زنگ زده خواهرم و تهیونگ هم همچنین تا به جشن امشب برم چون شخص اصلی اون جشن منم اما اصلا حوصله ناشناس بازی های جونگ کوک رو ندارم و همچنین ناز عشوه های غیر قابل تحمل سوجین..
از صبح خودمو تو خونه حبث کردم گوشیم زنگ خورد یه شماره ناشناس جواب دادم..وات سوجینه
گفت : سلام ا/ت خوبی
گفتم : عام..سلام.. آره خوبم شما خوبی
گفت : خوبم.. امیدوارم امشب بیای چون برای جونگ کوک وجود تو مهمه..
مهمه؟ هه واقعا؟ این سوجین چی فکر کرده واسه خودش
گفتم : ممنونم از دعوتت اما من نباشم بهتره
گفت : باشه هر طور راحتی
قطع کرد دره اتاقم زده شد..وای خواهرم بود با یه لباس منحصر به فرد شبیه پرنسس ها شده
بلند شدم و گفتم : آییی آبجی جونم چقدر خوشگل شدی
خندید و گفت : واقعا ؟ مرسیییی
بغلم کرد ازم جدا شد و گفت : ا/ت واقعا نمیخوای بیای به جشن ؟ سرم رو انداختم پایین و گفتم : آره..مطمئنم که دلم نمیخواد بیام ، سرم رو آوردم بالا با چشمای بغض کرده نگاش کردم و گفتم: شما برین جای منم خوش باشید
گفت : ولی آخه ا/ت
نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه و گفتم : من خوبم باور کن
بالاخره تهیونگ و ا/نی رفتن...بعده یک ساعت دلم میخواست برم به مهمونی چرا شیطون اومد تو جلدم..اصلا چرا نباید برم این مهمونی بخاطر منه پس میرم چشمشونم در میارم
۹۳.۳k
۰۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.